گاه‌نوشت‌های یک زریر
گاه‌نوشت‌های یک زریر

گاه‌نوشت‌های یک زریر

من و زارایی که همیشه در تنهایی هایم است

سلام زارا . دلم پر است . از خودم سیرم . و گویی خیلی به این دلم بدهکارم . زارا بعد از تو ماه‌ها ری‌را را نوشتم . عاشقانه خواستمش . برایش گاهی وقت ها گریستم . دلم را که چون سنگی همیشه تنگ در بغل داشتم به دستانش سپردم و اما ..

حالا گم شده ام . گم شده ام میان رفتارهایی که نمیتوانم درک کنم . من هنوز آن رفتنش را نفهمیده ام . اصلا هر چه فکر میکنم نمیدانم دلم را به که باخته ام . بغضم میگیرد زارا. 

میدانی زارا . تو خوب میدانی تمام آن سالها را چقدر مردانه زیسته ام . خوب میدانی که چه تن هایی را می‌توانستم در آغوش داشته باشم و همیشه دلم را پس زدم . ۳۵ سال دو دستی تمام دلم را چسبیدم تا نکند کسی با ناخن ظریف زنانه خراشش دهد.

زارا ! من همیشه میان تمام صحنه های دلم چون روز اول ایستادم . و همیشه مابقی میروند . 

زارا ! تو رفیق تنهایی های من بودی. خوبترم میشناسی .اینروزها اما گم شده ام . این روزها جایی ایستاده ام که هی دلم میگیرد . حس خوبی ندارم . آخر همه اش دارم از خودم و غرورم خرج میکنم که آخرش چه ؟! آخرش این شود که مثلا من یکی را سوار کنم و به فلان مسیر برسانمش . که نیم ساعت سرکوچه معطل باشم تا ۱۰ دقیقه ای برسانمش . تا که وقتی زنگ تلفنش میخورد بگوید با اسنپ می آید . تا اینکه در جواب آنهمه عاطفه و قربان صدقه نوشتن هایم صرفا شکلک ببینم . امروز خیلی خسته بودم زارا . 

من گفتم که خسته ام و در جواب باز شکلک دیدم . دریغ از یک خسته نباشید گفتن . 

میدانی زارا هیچوقت جایی که مرا نخواسته اند نبوده ام . و اینروزها حس میکنم دیگر اولویت شهرزاد قصه های سیمانی نیستم . حس میکنم برق حضور یکی بعد از ۱۲ سال چشم هایش را گرفته . و حیف که این ره که می‌رود بی بازگشت است . 

زارا ! وقتی تمام داشته ام را با آن غائب ۱۲ ساله قیاس میکنم میبینم که تاب ندارم باشم . تاب ندارم دومین یک زندگی باشم . تاب ندارم تلفنی بی بهانه و صرفا بخاطر دستپاچگی قطع شود . تاب ندارم حتی صبح بخیر هایم با شکلک جواب داشته باشند . گفتم که ! حس میکنم دیگر اولویت کسی نیستم . و تو خوب میدانی زارا وقتی اولویت کسی نباشم ، اولویتم نخواهد بود . من نمیتوانم داماد سرخانه باشم . بروم و سالها استراحت کنم و بعد از اینکه یک زن زندگی را ساخت و بچه ام را مرد کرد حالا برگردم و ساک ورزشی را به دوش بکشم و ادای پدر ها را در بیاورم و با پسرم بروم باشگاه . آخر میدانی زارا ، پسری را که من بزرگ نکرده باشم که دیگر بچه ی من نیست .چه با آب کمر من درست شده باشد یا اینکه اصلا توی آزمایشگاه ساخته باشندش . 

وای زارا که بعضی ها حتی نر هم نیستند . فکرش هم آزارم میدهد . 

وقتی میان تمام این مسایل میبینم که این منم که باز باید گدایی یک عکس را کنم بیشتر حالم بد می شود . 

زارا من هیچ نیازی به هیچ عکسی ندارم . اما فقط درخواست میکنم تا بدانم چقدر ارزشمند هستم. بدانم که منی که آبرویم رو میان این رابطه گذاشته ام ، آیا آن سمت هم کسی حاضر است تا آبرویش را بگذارد . و میبینم که نه . 

زارا من رفتن هایم همیشه بی بازگشت بوده . و خدا را همیشه با خودم و دلم داشته ام. 

دارم کوله پشتی ام رو جمع میکنم. من نمیتوانم در سایه‌ی مردی باشم که با بچه‌ی کس دیگری پُز پدر بودن می‌دهد ، نمیتوانم در کنار کسی باشم که حتی شب بخیر ساده را سخت می تواند بگوید . نمیتوانم با کسی باشم که وقت آنرا ندارد که متن تایپ کند. آنقدر سرش شلوغ است که من باید به همین شکلک ها قانع باشم و دلخوش.

اما زارا انگاری فراموششان شده که چند ماه قبل آنقدر چت می‌کردند که صفحه هی پر میشد‌ پاک میکرد و می‌گفت باز خیلی زود پرش میکنیم . انگاری فراموش کرده که آنقدر می‌نوشت که می‌گفت امروز هیچکاری نکرده ام . اصلا به هیچ کاری نرسیده ام . چون انروزها اولویت بودم. 

الان وقت ندارد بگوید خسته نباشی . 

الان از مثلا شوهرش میترسد که بنویسد شب بخیر .  

چه روزگاری شده زارا . 

من میروم زارا.

می آیم و باز با هم قلدرانه معامله میکنیم . باز برای پدر ، پدری میکنم. برای خواهر باز هم پدرتر می شوم . هوای فتحی را خواهم داشت و به هیچ آغوشی پناه نمی‌برم . باز می آیم و ایستاده می‌خوابم . و هر شب خدا را شاکر میشوم .  تجربه ی خوبی بود زارا . 

منتظرم باش . که زریر مغرور تر از قبل ‌ کمی دل‌سنگ تر ، اندکی عاقل تر دارد کوله اش را می‌بندد .

برا تو که صدایت میکنند خدا

پروردگارا ! سلام .

خوبی ؟ از توانگری های هر روزتان چه خبر ؟

خداوندا ! گاهی در عجبم که چگونه شما هیچ خواب ندارید . 

می گویند مراقبی بنده هایت را .

می‌گویند از گِل سرشت آدمی دل آفریدی . در کالبدش تماما عشق را دمیده‌ای و در گوشش تمام دختران را لیلی خوانده ای . 

گویند حکمت تو فرهادِ دل پیشه‌ی کوه‌کن را بیشتر پسندیده . 

خدایا ! میخواهم رُک‌گوتر باشَمَت امشب . میدانی چیست ؟! به خیالم تمام داستانها را از زجر دل مجنون شنیده‌ای و با قلم شیرین نگاشته ای. 

پنداری خودت آنقدر ها هم که باید مروّت نداری.

پروردگارا ! دلم را آورده‌ام مداوایش کنی . آورده ام گلایه‌هایش را گوش باشی و بی زبانی‌اش را گویش .

خدایا ! در تمام سالهایی که حساب جهان به خیال من با مکتب منطق صاف بود ، نگو که به غلط دلم تخته سیاه چرک‌نویسی‌هایم بوده است.

و نمی دانم اسمش را چه بگذارم اما دوست دارم خوشبختی صدایش کنم . میدانی که را میگویم ؟ من صدایش میکنم ری‌را .

سالها با همان حکمت های تو‌ جنگیده. چشم هایش گودتر افتاده، دستهایش نحیف‌تر شده و اما دلش پر شده از تمام خوبی هایی که تو خدای لعنتی از کودکی های من ربوده بودی.

خدایا نمیدانم میان کدام چرخ بودن من ، چوب بی مهری و تنهایی گیر کرده بود اما ری‌را را فرشته وار فرستادی .

مریم دلش را در دست گرفته و هی غبار دل من را میتکاند با آن .

مریم زیستن را طعم بهارنارنج می‌دهد . 

و تمام تن او شده بدهی جهان به تن من . 

تمام مریم شده تعبیر جاودانگی . 

حتی زیر آن لباس زیر پلنگی .

همان اندامی که دخترانه است و من به چه تقدسی لمسش میکنم . 

خدایا ! قرار شد کمی گلایه کنم. 

میدانی دلم از کجایش می سوزد . اینکه بعد از این سالها که دلی چون مریم را یافته ام تو شروع کرده ای به آزمودن من . تو شروع کرده ای به مصلحت اندیشی . تو بعد از آن ۱۲ سال تنهایی مریم دقیقا میان همین چند ماه زندگی ، بارها هی این و آن را فرستاده ای که به زریر بگوید فقط میخواستم نیک بختی را ببینی و سهم تو از زندگی همان دلتنگی و تنهایی و سنگدلی و بی کسی ست.

خداوندا ! بپذیر که طاقتم تاب شود . بپذیر که بگویم آخر لعنتی چرا آن ۱۲ سال مریم را کسی دلسوز نبود ، فقط سوختن دل من را شایق هستی خدا ؟

خدایا ! دمت گرم بی معرفت .

دمت گرم ! 

در این چند ماهه عشق را هجی کردم . الفبایش را از بر شده و مشق های شبش را با شوق نوشتم. در این چند ماهه فهمیدم دل و تن و عشق و شهوت و ناله همگی در ظرف عاشقی چقدر خواستنی و دیدنی است . چقدر ترکیب و ترجیع خوبی است زندگی را .


و خدایا بار ها و هر روز شاکر داشتن مریمم بودم . 

اما لعنت به وجودت خدا ! 

لعنت به تو که هر هفته ات شده ربودنش . هر روزت شده آزارش . 

دلم میگیرد خدا .

دلم میگیرد وقتی میبینم شاخه گل زیبای مریمم را که به قول نیما به جان دادمش آب ، بخواهند در گلدان کسی و پشت پنجره دیگری بگذارند. 

دلم از آدم‌هایت پر است خدا . 

دلم از تمام آن سیاست های پول درآور تو پر است خدا .

دلم یک صافی و یکرنگی ابدی میخواهد . دلم مریمم را برای همیشه میخواهد . با همان دل و گونه و لب و سینه و آن اندام دوست داشتنی دخترانه اش. البته شورتش پلنگی نباشد زیباتر است .

خدایا ! تاب این همه آزار تو را ندارم . 

اینکه آنرا که عاشقم از من بستانی و دیگری را چشم رنگ کنی و بفرستی که هر دم احوالم را بگیرد . 

لعنت بود بودنت خدا .

من اگر چشم‌ آبی هایت را مشتاق بودم تمام آن ۳۵ سال بودن را به سیاه مشق نویسی نمیگذراندم .

خدایا نمیدانم آن ته وجود تو هنوز غیرتی وجود دارد یا نه . اگر چیزی باقی است به همان قسم که دلم را بیش از این خون نکن . 

مریمم را نگه دار .

من متنفرم از تمام آن تن‌های زنانه که پز ظرافت می‌دهند و ظاهراً می شوند نگران تنهایی های من .

من مریم خودم را لذیذ دوست میدارم . 

مریمم را خواهانم . 

مریم را نمیتوانم اسم بیاورم میان آن شناسنامه ی لعنتی . اما عقد دائمش کرده ام و نوشته ام بر مسند دل .

ولی خدایا تو گویی گوش‌ت به این خواستنی ها بدهکار نیست .

خدایا ! یا دلی را به شوق و عشق خو نده یا آنقدر ها مرد باش که دلبرش را همسر کن . که همسری به هم‌سِر بودن است . 

خدایا ! من به عشق‌دوستی تو‌ امید‌ها دارم . 

ناامیدم نکن .

برا تو که صدایت میکنند خدا

پروردگارا ! سلام .

خوبی ؟ از توانگری های هر روزتان چه خبر ؟

خداوندا ! گاهی در عجبم که چگونه شما هیچ خواب ندارید . 

می گویند مراقبی بنده هایت را .

می‌گویند از گِل سرشت آدمی دل آفریدی . در کالبدش تماما عشق را دمیده‌ای و در گوشش تمام دختران را لیلی خوانده ای . 

گویند حکمت تو فرهادِ دل پیشه‌ی کوه‌کن را بیشتر پسندیده . 

خدایا ! میخواهم رُک‌گوتر باشَمَت امشب . میدانی چیست ؟! به خیالم تمام داستانها را از زجر دل مجنون شنیده‌ای و با قلم شیرین نگاشته ای. 

پنداری خودت آنقدر ها هم که باید مروّت نداری.

پروردگارا ! دلم را آورده‌ام مداوایش کنی . آورده ام گلایه‌هایش را گوش باشی و بی زبانی‌اش را گویش .

خدایا ! در تمام سالهایی که حساب جهان به خیال من با مکتب منطق صاف بود ، نگو که به غلط دلم تخته سیاه چرک‌نویسی‌هایم بوده است.

و نمی دانم اسمش را چه بگذارم اما دوست دارم خوشبختی صدایش کنم . میدانی که را میگویم ؟ من صدایش میکنم ری‌را .

سالها با همان حکمت های تو‌ جنگیده. چشم هایش گودتر افتاده، دستهایش نحیف‌تر شده و اما دلش پر شده از تمام خوبی هایی که تو خدای لعنتی از کودکی های من ربوده بودی.

خدایا نمیدانم میان کدام چرخ بودن من ، چوب بی مهری و تنهایی گیر کرده بود اما ری‌را را فرشته وار فرستادی .

مریم دلش را در دست گرفته و هی غبار دل من را میتکاند با آن .

مریم زیستن را طعم بهارنارنج می‌دهد . 

و تمام تن او شده بدهی جهان به تن من . 

تمام مریم شده تعبیر جاودانگی . 

حتی زیر آن لباس زیر پلنگی .

همان اندامی که دخترانه است و من به چه تقدسی لمسش میکنم . 

خدایا ! قرار شد کمی گلایه کنم. 

میدانی دلم از کجایش می سوزد . اینکه بعد از این سالها که دلی چون مریم را یافته ام تو شروع کرده ای به آزمودن من . تو شروع کرده ای به مصلحت اندیشی . تو بعد از آن ۱۲ سال تنهایی مریم دقیقا میان همین چند ماه زندگی ، بارها هی این و آن را فرستاده ای که به زریر بگوید فقط میخواستم نیک بختی را ببینی و سهم تو از زندگی همان دلتنگی و تنهایی و سنگدلی و بی کسی ست.

خداوندا ! بپذیر که طاقتم تاب شود . بپذیر که بگویم آخر لعنتی چرا آن ۱۲ سال مریم را کسی دلسوز نبود ، فقط سوختن دل من را شایق هستی خدا ؟

خدایا ! دمت گرم بی معرفت .

دمت گرم ! 

در این چند ماهه عشق را هجی کردم . الفبایش را از بر شده و مشق های شبش را با شوق نوشتم. در این چند ماهه فهمیدم دل و تن و عشق و شهوت و ناله همگی در ظرف عاشقی چقدر خواستنی و دیدنی است . چقدر ترکیب و ترجیع خوبی است زندگی را .


و خدایا بار ها و هر روز شاکر داشتن مریمم بودم . 

اما لعنت به وجودت خدا ! 

لعنت به تو که هر هفته ات شده ربودنش . هر روزت شده آزارش . 

دلم میگیرد خدا .

دلم میگیرد وقتی میبینم شاخه گل زیبای مریمم را که به قول نیما به جان دادمش آب ، بخواهند در گلدان کسی و پشت پنجره دیگری بگذارند. 

دلم از آدم‌هایت پر است خدا . 

دلم از تمام آن سیاست های پول درآور تو پر است خدا .

دلم یک صافی و یکرنگی ابدی میخواهد . دلم مریمم را برای همیشه میخواهد . با همان دل و گونه و لب و سینه و آن اندام دوست داشتنی دخترانه اش. البته شورتش پلنگی نباشد زیباتر است .

خدایا ! تاب این همه آزار تو را ندارم . 

اینکه آنرا که عاشقم از من بستانی و دیگری را چشم رنگ کنی و بفرستی که هر دم احوالم را بگیرد . 

لعنت بود بودنت خدا .

من اگر چشم‌ آبی هایت را مشتاق بودم تمام آن ۳۵ سال بودن را به سیاه مشق نویسی نمیگذراندم .

خدایا نمیدانم آن ته وجود تو هنوز غیرتی وجود دارد یا نه . اگر چیزی باقی است به همان قسم که دلم را بیش از این خون نکن . 

مریمم را نگه دار .

من متنفرم از تمام آن تن‌های زنانه که پز ظرافت می‌دهند و ظاهراً می شوند نگران تنهایی های من .

من مریم خودم را لذیذ دوست میدارم . 

مریمم را خواهانم . 

مریم را نمیتوانم اسم بیاورم میان آن شناسنامه ی لعنتی . اما عقد دائمش کرده ام و نوشته ام بر مسند دل .

ولی خدایا تو گویی گوش‌ت به این خواستنی ها بدهکار نیست .

خدایا ! یا دلی را به شوق و عشق خو نده یا آنقدر ها مرد باش که دلبرش را همسر کن . که همسری به هم‌سِر بودن است . 

خدایا ! من به عشق‌دوستی تو‌ امید‌ها دارم . 

ناامیدم نکن .