گاه‌نوشت‌های یک زریر
گاه‌نوشت‌های یک زریر

گاه‌نوشت‌های یک زریر

پیچکی به نام غول کوچولو

فکر کنم خیلی‌هاتون کارتون جک و لوبیای سحرآمیز رو دیده باشید. تازگی‌ها یه گل پیچک خاص قلمه زدم. در واقع نوعی درخت محسوب میشه. یه درخت پیچک که کل فضای بیرونی و دیوارهای یه خونه رو گرفته بود. خیلی فضای جالبی درست کرده بود. مم خوشم اومد و چند تا قلمه ازش برداشتم، گذاشتم توی گلدون ریشه زد و دیروز بردم و جلوی مغازه کاشتم. به این امید که مثل لوبیاهای جک، پیچک خوشگل ما هم تمام خونه رو بگیره. 

وقتی توی گلدون بود اونقدر سریع رشد داشت که اسمش غول کوچولو انتخاب شد. غول کوچولو بسیار تلخُ جان سختِ. قطر ساقه ها و تنه‌ش از مچ دست یه بچه بزرگتر نمیشه. برگ های بزرگی داره و بجز زمستان، سه فصل دیگه رو برگ داره. برگ های سبز سیر و درشت. تمام یه ساختمان چند طبقه رو می تونه بپوشونه. اصلا مناسب گلدان نیست ، چون یه درخت زود رشد هست که مرتب ریشه می زنه.

غول کوچولو رو دیروز کنار خیابونی که همیشه پر از گردوخاک میشه کاشتیم. مغازه اجاره یه تعمیرگاه هست اما مستاجر ما واقعا آدم صفادل و درخت دوستی هستش. می دونم تمام تلاشش رو میکنه تا غول کوچولو خشک نشه. 



آزمون کارشناسی

امروز آزمون کارشناسی دادگستری داشتم.توی این چند دهه‌ی زندگیم فکر میکنم تلاش کردن و از شکست نترسیدن رو خوب یاد گرفته باشم. شاید امروز قبولی رو نیارم، اما میدونم یه روزی زیر همین متن در قالب پی‌نوشت با تاریخ می نویسم که بالاخره پروانه کارشناسی رو گرفتم.

اینروزا کار ، مطالعه ، بیداری‌های پادگان‌وار .

پسر و اردوی دانش آموزی

پسرک داستان ما توی یک دبستان دولتی ناحیه یک شیراز مشغول با سواد شدن می باشد و دختر نیز . در این میان از ابتدای سال تا به حال مدرسه ی دختر بارها به هر اسم و عنوانی جشن و اردو و مراسمات برپا بود و اما دبستان پسر حتی یک ناسزای ناقابل هم ارزانی وی نداشته اند. اوضاع بر همین منوال گذشت تا اینکه چند روز پیش پسرک با شادمانی وارد خانه شده و با غریو و نشاط فریاد برآورد که سرانجام مدرسه ی وی نیز قصد دارد بساط اردو را جاری سازد. و ما نیز برای وی شادمانی ها کردیم. پس از چندی از پسر مقصد سفر خاص را جویا شدیم. و بالاخره بعد از پرس و جو بیان داشتند که مدرسه گفته اند باغی است خانوادگی در شهرک سبحان شیراز . و وای از ریسه رفتن من  و همسر جان. آخر شهرک سبحان منزل ما بود و باغ مذکور در دو قدمی خانه است و هر روز پسر و خواهرش در آن میان اند. فقط آن جای ماجرا که پسر جان بین خنده های ما داد می زد حالا شاید جای دیگری باشد . خواستم بنویسم که اردو امروز برگزار شد. دقیقا پشت منزل ما و در باغ محله ی خودمان .ما نیز به هر وصف خواستیم از مسئول مدرسه اجازه ی حضور پسر در این اردو را بگیریم که نخواهد از سمت مدرسه بیاید اما در جواب گفتند که به هر جهت باید هزینه ایاب و زهاب به مدرسه پرداخت شود. اندکی فکر کرده و دیدیم بحث شرکت پسر در اردو را منتفی کنیم منفعتش بیشتر است.

من و پسر

روزهامون کمی سخت شده پسر. البته دارم پیش می‌برمشون اما خب بهتره که از خیلی از چیزا فاکتور بگیریم.

امروز روی استاتوس واتس‌آپ یکی از دوستان تصویر پسرش رو توی آتلیه دیدم. راستش رو بخوای یه خورده دلم گرفت. من هنوز از تو و آبجیت عکس ندارم. اصلا هیچ جای خونه از شماها تصویری نیست. اما ایراد نداره بابا. اینروزا هم میگذره. در عوض احتمالا امروز با هم محافظ آیفونمون رو نصب می‌کنیم.

چشم‌هات هم رفت پشت ویترین و عینکی شدی. مثل خود من. ته دلم بخاطر نمره‌ی چشمت نگرانم. تمام تلاشم رو می‌کنم تا خوب زندگی کنی و خدایی تو هم مردی کن و کمتر آزارم بده.

پدری

دیشب دخترم تا صبح نخوابید.گلودردش هیچ،اون التماس هاش به من و مادرش منو می کشت.

خدایا به رحمتت قسم هیچ پدر و مادری رو شاهد زجر فرزندش نکن.

خدایا من شاید حکمت درس های زندگی رو ندونم اما التماست می کنم به ما سلامتی و فهم این سلامتی رو هدیه کن.

خدایا رازدارم  کن.خیلی وقت ها برای آرامش خودم میشم یادآور دردهای دیگران.تو دوستم باش.

امروز با وجود سیزده بدر بودن احتمالا باید دخترکم رو ببریم دکتر.همین الانی که دارم این پست رو می زنم کنارم خوابه و خیلی سخت نفس می کشه.

زندگی است دیگر.گاهی هم لازم میشه نگرانی رو بهتر یاد بگیریم.

دی کاپریو

اسکارش را برد.بالاخره اسکارش را برد.تا بگوید تو اگر با شرافت بازی کنی داور هم تعظیم خواهد کرد.