گاه‌نوشت‌های یک زریر
گاه‌نوشت‌های یک زریر

گاه‌نوشت‌های یک زریر

امید‌های پاییزی

خدایا چنین زمان هایی را آنقدری که باید نمی‌فهمم . هوای این روزهای شهر پاییزوار بود و من چقدر دلم برای ری‌را تنگ .

دلم سخت تنگ است برای آن همه شوقی که داشتم تا به پهلو گرفته باشم او را ، به خود فشرده باشم و سرش بر شانه‌هایم و گیسوانش را بو کنم .