گاه‌نوشت‌های یک زریر
گاه‌نوشت‌های یک زریر

گاه‌نوشت‌های یک زریر

قربان

همیشه عید های قربان از ساعت 4 صبح بیدار می شدیم. گوسفند ها را بار وانت پیکان می کردیم. آبخوره و جو و علوفه و ساتور و کارد و چاقو و ترازو رو بر میداشتیم و راهی شهر می شدیم. جایی سرگذر رو پیدا میکردیم. با مامورهای شهرداری بحث می کردیم و بالاخره به هر بدبختی بود آماده ی فروش بره و گوسفند قربانی میشیدیم. من تمام اون سال ها رو از عید و از قربان متنفر بودم. چون فقط خستگی، گرسنگی و چونه های خریدار و پافشاری پدر بر قیمت های خارج از عرف رو یادمه. اینکه تا عصر مجبور بودیم آفتاب بخوریم یا سرما بکشیم.

سالها گذشت. خدا رو شکر پدر دیگه بره و گوسفند نداره و منم شغلی که دارم ربطی به این موضوع ها نداره. اما همیشه قربانی می کردیم. صبح زود می رفتیم خونه ی پدر . توی حیاط اونا گوسفند رو سر می بردیم. سلاخی می کردیم و کباب راه می نداختیم . گوشت رو تکه و تقسیم میکردیم و بین کسایی که مادر لیست کرده بود پخش می کردیم.

امروز اما اولین سالی بود که قربانی نداشتیم. راستش خیلی وقت ها حس می کنم مادر بیخودی و صرفا برای اینکه بین فامیل هنوز خودش رو صاحب منصبی بدونه حاضره با وجود نیاز شدید مالی بازم از خودش و خرج خونه بزنه و قربانی داشته باشه. دلم به حال مادرم می سوزه . راستش اصلا دوست ندارم خودم درگیر این تایید طلبی باشم.

چند روزی بود با مادر کمی سرسنگین بودم. دیروز هم در مورد قربان برخلاف سال های قبل اصلا صحبتی نکردیم. صبحی زنگ زد. خیلی دیر زنگ زد. حوالی ساعت 8 صبح. گفتم با همسر توی شهرم. قطع کرد و دو ساعت دیگه تماس گرفت و گفت یه گوسفند قربانی کردن و ناهار رو بریم خونه ی اونا. می دونستم تاب نمیاره.

رفتم و با بی روحیه ای ناهار رو خوردیم. فکر اینم که هزینه ی گوسفند رو توی هفته ی جدید بدم بهشون. چون میدونم این روزا آه ندارند که با ناله سودا کنن.