گاه‌نوشت‌های یک زریر
گاه‌نوشت‌های یک زریر

گاه‌نوشت‌های یک زریر

پاییز و زریر عاشقش


و پاییز مزرعه‌ی عشق است . با عطر نعنا و پونه‌های کنار جوی آب . پاییز حکایت دل شیدای من است .

عاشقی را از رنگ‌هایش آموخت .
بی‌قرار دیدار‌های عاشقانه‌ش شد.
و آخر سر رفت و دلش آذرین شد .
پاییز من پر از مهر ، پر از آبانِ‌آباد ، پر از آذرِ مجنون .
پاییز من پر از توست.
میان کوچه‌ باغی قصردشت.
پر از دست‌های تو ام .
من پر از تو ام .
من همه‌اش تو ام .

مرگ بی صدا

چقدر تنهام . مثل تمام اون غروب های پاییزی که فقط دلهره بود و ترس و کار و کوه و بی‌کسی .

چقدر خدا با من لج داره .

خسته شدم . از این همه انتظار خسته شدم .

تنهایی

چقدر دلم سنگین است امشب . انگار که آرامش درونم را کسی دزدانه برده باشد . چقدر همه چیز راحت از دست می‌رود . وقت‌هایی تمام دلخوشی آدم بوسه‌ای‌ست ، آغوشی‌ست ، دست‌هایی‌ست که سفت انگشتان تو را فشار دهند و تمام غم دلت را بچلاند. 

اسمش هر چه که باشد در باورم نیست که حقم باشد این همه بی‌مهری . 

چقدر همه چیز راحت پر میکشد . چه راحت آغوشی که ماه‌ها به آن اخت بودم رفت .

و چه خدای لجبازی . همه چیز را با هم ویران می‌کند . 

ری‌را را می‌گیرد . ری‌را را خودآزار میکند . به ری‌را می‌گوید زریری که حقش است نامحرم است . 

و از آن سمت هم زندگی آرامِ کسی چون سمانه را طوفانی میکند . 

چه خدای بی‌رحمی . 

مانده ام به چه غلط کردم گفتن من از مابقی می‌گذرد ، می بخشد و رنج نمی‌دهد . 

مانده ام چقدر باید زاری کنم تا ری‌را خودمراقبه نباشد . چقدر باید دعا کنم تا زندگی کسی چون سمانه را غبار نگیرد . چقدر گلایه کنم تا پاهای مادر کمتر درد بکشید ، تا پدر آرام تر باشد ، تا دلم آرام بگیرد . 

کم‌کم به نبودن ها و نشدن ها دارم عادت میکنم . 

و چه حس بدی .

چقدر بد که آدم بی روح بشود .

برود میان لاک خودش و از تنهایی لذت ببرد . 

چقدر از اینگونه آرامش بیزارم . 

و چه تناقضی ‌‌. بیزاری و آرامی . 

خدایا کمکم کن . آرامشم ده .