گاه‌نوشت‌های یک زریر
گاه‌نوشت‌های یک زریر

گاه‌نوشت‌های یک زریر

مرگ در سایه نشسته است به ما می نگرد

صمد هم کلاسی من بود. آن موقع ها خودش رو بچه‌ی شهر می دونست. از بی‌پولیِ پدر، به روستا پناه آورده بودن. با مابقی برادرهاش فرق می کرد. بیشتر می فهمید. آروم بودو بی‌حاشیه.با موهایی که هر روز وِز تر و فِر تر می شد. صمد هم سن من هم بود. سبزه رو با خال بزرگی گوشه‌ی صورت. قیافه‌ی خشنی داشت اما دلی صاف و کم‌کینه. همیشه با صمد رسمی‌تر از مابقی بودم.صداش خَش داشت. مثل داریوش اقبالی. و اما خانواده‌ش همیشه درگیر بی‌پولی بود. مادرش رو تا یادمه سپید موی بود. انگاری این زن از اول زندگی بایست تمام دردهای زندگی رو درس پس داده باشه. بعد از دوره راهنمایی کمتر صمد رو می دیدم. بزرگ شدیم.هر کس پیِ اقبال خودش رفت. بارها شغل عوض کرد.دیشب فهمیدم دو تادختر داره و هر دو از همون اول بیمار. حوالی سه هفته قبل صمد رو توی آرایشگاه دیدم. گفت که بخاطر شرایط مالی بد،‌داره با پدرش زندگی میکنه. پدرش هم چند سالی میشد که بیمار بود. همه ش خرج دکتر و دارو می دادن. دو تا خواهر عَذَب هم داشت. سن‌شون بالا و هنوز ازدواج نکردن. اصلا انگاری خدا با این خونواده لج افتاده باشه. بعضی از پنجشنبه ها مادر صمد رو میدیدم که توی دارالرحمه کنار قبر یکی از پسرهاش که چند سال قبل فوت شد نشسته و زار گریه میکنه.همیشه گریه های این زن آزارم میداد. زنی سیاه پوش و سپید موی که دیگه حتی نای گریه هم نداره. دیروز فهمیدم صمد هم رفت. وقتی پسرعموم گفت صمد فوت شده باورم نمیشد. صمد هیکل محکمی داشت. جان سخت بود و همیشه اون باید توی هر دعوایی مراقب ما می بود. توی آخرین دیدار،چشم های صمد دیگه برق نمی زد. خسته بود. البته سالها بود که دیگه امیدی توی صورتش نمیشد دید. اما رفتن براش زود بود. اصلا مرگ بهش نمی اومد. چقدر ما ادما تنهاییم و چقدر بی‌پولی همه‌ی داشته هامون رو اَزَمون میگیره. صمد با درآمد ناچیز،‌رفت و دو تا دختر مریض رو سپرد به مادر سیاه‌پوشِ گیس سفید. حالا پیرزن باید یتیم داری دو تا از پسرهاش رو کنه. 

اردیبهشت

سلام به اردیبهشت . به رنگ خاکستری پس زمینه‌ی گوشی . به سادگی مینت . به جاده‌های خنج که نقاشی خداست . 

و شرمسار تنهایی های خودم هستم .

خدایا تو یاری‌گر باش.

جعفر

جعفر ورودی قبل ترِ ما بود. دبیرستان اندیشه ای بود. بیشتر از ما متوجه موضوعات بود. آدم ظاهرا آرومی بود. هر چند که من متوجه این موضوع بودم که آسیب پذیرتر از ما هستش. جعفر کمتر بُروز میداد. صبورتر بود و منطقی تر رفتار میکرد. کامپیوتر رو خیلی زوتر از من شروع کرده بود.خیلی جاها کمک بود و یاور. خیلی مدیونشم. اما هر چی بزرگتر شد، دورتر شد. شد مثل همه ی اون آدم بزرگ های کارخونه ای . اونایی که دوست دارن حرفای خاص بزنن، بعضا از روی سیاست سکوت کنن و همیشه توی این توهم باشن که حق باهاشون هست. همونایی که همه رو رشد نکرده و بچه می بینن . جعفر رفت سر کار ،‌ازدواج کرد، بچه دار شد و هر بار شروع کرد به تغییر دادن خودش. از لباس ساده و پیراهن روی شلوار پارچه ای کنده شد،‌از شهر پدری جدا شد، حدس زد که لاغرتر باشه خیلی بهتره و آخر کار تصمیم گرفت اصلا جعفر نباشه. فکر کرد سپهر آسمانی تر و فراگیرتره. اما خب بازم انگاری چیزی خفه ش میکرد. لابد سپهر ایران ، اونقدر که باید آبی و صاف و اکسیژن دار نبود. جعفر یا همون سپهر ما رفت. از ایران رفت. به قول خودش رفت یه جای خوش آب و هوا. ولی نمی دونم اونجا دیگه این همه دویدن برا تغییر تموم شده یا نه. نمی دونم متوجه شده همه جا آسمان و سپهرش یک رنگه. جعفر شاید اگهکودک درونش رو زودی بزرگش نمیکرد بهتر بود. شاید اگه هنوز ذوق و احساس بیشتری داشت بازم جذاب بود. خیلی بهش مدیونم. نرم افزار و کامپوتر رو استادانه یادم داد. وقت و بی وقت مزاحمش بودم. با همین تخصص رفتم سرکار. خونه گرفتم و زندگیم رو دارم. اما جعفر دیگه شده سپهر. مهم نیست چی شده، فقط اینو میدونم دیگه جعفر نیست. تغییر و رشد عالیه. اما فرار خیلی راه حل نیست. نمیگم رفتنتش فرار بوده ، نه اصلا. فرار ذهنیتی هست که از گذشته ی خودش داره. هنوز درک نکردم که کلمه ی جعفر مثلا چه مشکلی می تونه برا زندگی آدم به بار بیاره که سپهر مانعش میشه!! توی یکی از آخرین چت ها گفتم مراقب خودت باش، برگشت گفت مراقب چی باشم خب ، گفت من توی یه گوشه ی دیگه دنیا و توی یه جای خوش آب و هوام. اون وقت بود که دیدم چقدر از زندگی پرت شده. چقدر دور شده. جعفر داستان ما خودش رو گم کرده. مهم نیست ما کجا باشیم. فهیم وجود خودمون که باشیم شهر صدرا از تورونتو هم زیباتر میشه. اما این هوای خوب نیست که از دل آدم مراقبت میکنه . این خود ماییم که بدونیم از کجا اومدیم. چه روزایی رو گذروندیم.  خوبه که چند تا پل چوبی پوسیده رو بذاریم برامون بمونه. دنیا اونقدر ها هم بزرگ نیست. وسعت کانادا توهم ذهن بشره. باور کن جعفر جان.

مراقب خودت باش مهندس

تسلسل باطل

و تاریکی ترسی ست که در نهانم ریشه دوانده. حقارتی ست که جسارتِ بیانش نیست. روزگار چندان سختی نیست. اما بزدلی ابلهانه‌ی خودم همه چیز را به تسلسل باطل وامیدارد.

امیدم را نگیر از من.

قربان

همیشه عید های قربان از ساعت 4 صبح بیدار می شدیم. گوسفند ها را بار وانت پیکان می کردیم. آبخوره و جو و علوفه و ساتور و کارد و چاقو و ترازو رو بر میداشتیم و راهی شهر می شدیم. جایی سرگذر رو پیدا میکردیم. با مامورهای شهرداری بحث می کردیم و بالاخره به هر بدبختی بود آماده ی فروش بره و گوسفند قربانی میشیدیم. من تمام اون سال ها رو از عید و از قربان متنفر بودم. چون فقط خستگی، گرسنگی و چونه های خریدار و پافشاری پدر بر قیمت های خارج از عرف رو یادمه. اینکه تا عصر مجبور بودیم آفتاب بخوریم یا سرما بکشیم.

سالها گذشت. خدا رو شکر پدر دیگه بره و گوسفند نداره و منم شغلی که دارم ربطی به این موضوع ها نداره. اما همیشه قربانی می کردیم. صبح زود می رفتیم خونه ی پدر . توی حیاط اونا گوسفند رو سر می بردیم. سلاخی می کردیم و کباب راه می نداختیم . گوشت رو تکه و تقسیم میکردیم و بین کسایی که مادر لیست کرده بود پخش می کردیم.

امروز اما اولین سالی بود که قربانی نداشتیم. راستش خیلی وقت ها حس می کنم مادر بیخودی و صرفا برای اینکه بین فامیل هنوز خودش رو صاحب منصبی بدونه حاضره با وجود نیاز شدید مالی بازم از خودش و خرج خونه بزنه و قربانی داشته باشه. دلم به حال مادرم می سوزه . راستش اصلا دوست ندارم خودم درگیر این تایید طلبی باشم.

چند روزی بود با مادر کمی سرسنگین بودم. دیروز هم در مورد قربان برخلاف سال های قبل اصلا صحبتی نکردیم. صبحی زنگ زد. خیلی دیر زنگ زد. حوالی ساعت 8 صبح. گفتم با همسر توی شهرم. قطع کرد و دو ساعت دیگه تماس گرفت و گفت یه گوسفند قربانی کردن و ناهار رو بریم خونه ی اونا. می دونستم تاب نمیاره.

رفتم و با بی روحیه ای ناهار رو خوردیم. فکر اینم که هزینه ی گوسفند رو توی هفته ی جدید بدم بهشون. چون میدونم این روزا آه ندارند که با ناله سودا کنن.

به بهانه ی امیدهای رفته

زندگی سختی رو از بچه گی داشتم . از دامداری گرفته تا کشاورزی . از بیگاری هایی که برای خانواده داشته ام. تمام دوران راهنمایی رو یادمه فقط چشم انتظار یه عصر جمعه بودم که شاید بتونم خونه باشم که شاید با هم سن هام وقت بگذرونم. غروب جمعه کثیف ترین وقت عمرم بود. از فردا باز صبح تا ظهر مدرسه بود و ظهر و تا شب دامداری و چوپانی. باور کن هنوز رد تمام خارهای تلخ میان و دست و پاهام هست. هنوز خط روی پیشونی و خطوط دور چشمم داد می زنن که آفتاب سوخته ی تابستونهای صحرا بودم. و گفتم باید یاد بگیرم که رشد کنم که شریف باشم  ، گفتم فردای این سختی ها برای خودم کسی می شوم. شغلی خواهم داشت . دیگه چون پدر لازم نیست روز و شب دنبال چند تا گوسفند و بز باشم که اونم همیشه ضرر بوده. درس خواندم . با چه زجری . آقا مهندس شدم . کدنویس شدم. یه شغل خاص دولتی رو صاحب شدم . از خدا خواستم کمکم کنه اونقدری مال و ثروت داشته باشم که بشه جواب بی تابی های مادر و فقر پدر و معلولیت خواهر رو داد. و بیشتر کار کردم. و خدا لطیفانه آغوش گشود برام. سعی کردم یا بگیرم انسان باشم . کمک کنم . حریص و حسود نباشم. عاشقی کنم و بچه گی های نداشته رو الان تجربه کنم. الان 10 سالی میشه که هر روز با شوق و با انرژی سراغ کارم رفتم. همه رو دوست داشتم . بد کسی رو نخواستم . الویتم شد آرامش زندگیم. صحت خانواده م. اما این روزا متوجه شدم شیوه ی زندگی سالم من به درد این مملکت نمی خوره. اینکه تو کاری به کسی نداشته باشی اصلا دلیل نمیشه اونا کاری به تو نداشته باشن. اینکه کینه و بخل و حسادت نداری دلیل نمیشه مابقی نسبت به تو اینا رو نداشته باشن. دنیای مزخرفی شده. تمام ارزش های من زیر سواله. از خودم متنفرم که این همه سال با سادگی زیستم . دارم برمیگردم به تمام گذشته . دارم همه چیز زندگیم رو دوباره می شمارم . کجای مسیر رو اشتباه رفتم که الان یه همکار با نهایت کینه و حسادت و حقارت اینجوری مثل یه دشمن واقعی بیفته دنبال زندگی من. این که سرش رو بکنه توی باسن من که بخاد مثلا به قول خودش کار منو خراب کنه . اما بازم می دونم نبایست ناامید شد. درست میشه . یا یاسین قرآنم درست میشه . به عصمت چشم های فاطیما درست میشه. خیلی خوب میشه . و میدونم آینده چون آیینه روشنه.

یکی از چیزایی که توی وبلاگ‌نویسی من یکیو اذیت می‌کنه همین عنوان نوشتن برای مطلب هست . آخه مگه ستون روزنامه ست . مثلا من بخوام از حال بدم بگم .که خسته م . که اینروزا دوست دارم هر شب تا سپیده دم ۱۰۰۰ ساعت طول بکشه . که بگم ذهنم پر شده از اعداد و ارقام و حساب کتاب . که دلم لک زده برای یک ساعت سکوت توی کوه، اونم تنهایی . خب بیام عنوان رو چی بنویسم . مگه اصلا قراره از قبل قصد کنم که خب امروز باید فلان پست رو بذارم . 

و فقط خسته و بی حوصله م .

شب بیداری

باید حواسم باشد که نکند تمام آن چه را این سالها در دلم عاشقانه کاشته ام  و خدا آنرا هدیه داده است را با غافلی میان بی برنامه گی هایم گم کنم. نکند عطر خدا را میان سینه های بهارنارنج جا بگذارم و پی هوس انجیر باغ همسایه خودم را غرق کنم. خدایا تو مراقبم باش.

من و خودم

خدایا میان نَفَسهای خودم گُمَم. خدایا تمام دلم شده آشیانه اش. و من بدونِ مستانه های  گنجشککم چه کنم؟!!
به تمام غروبهای پُر آغازت قسم ! آرامشم ده. خودِ آفریدگاری ات را هدیه ام کن .
خدایا تمام دلم را عشق کرده ای ، حال از تو میخواهم عاشقش کنی .
به نور . به امید . به سکون . به سکوت. به ری را . به خودت .

تکرار بازندگی

الان دقیقا ۳۲ سال میگذرد.۳۲ سال از تمام آنچه که هی خواستم باشم و آخر شدم همان که بودم.

تکرارِ همیشگی است.