گاه‌نوشت‌های یک زریر
گاه‌نوشت‌های یک زریر

گاه‌نوشت‌های یک زریر

به نیمه ی بهمن

دلم شوق پریدن از هیایوی خیال میخواهد، که هر صبح ذوق کنم از هم‌صحبتی با آفتاب ، که برقصم با طنازی نسیم ، که گفته‌ها گویم با آسمان ، که به خیالم منم و خدا و دنیایی که پر شده از عطر گندم‌زار و بوی شالی و طمع ترش انار و شرجی چمن‌زار و غروب های دلربای پاییز و تنهایی و تنهایی و تنهایی .
دلم همیشه زلالی آب قنات پایین‌تر از دِه را می‌خواسته و هیچگاه نشد که به بودنم ببالم که خدایا منم زریرت ، همان که چون کوه سخت و چون هوای پاییز نرم ، همان که دلربا و تمام قد عاشق است ، همان که کوله‌پشتی زندگی را پر کرده از رُستنی های معطر ، بوی بابونه میدهد تنش و دستانش با نعنای کاشته شده در دامنه ی کوه آشناست .
دلم خودم را میخواهد. آبی ، صاف ، جاری و خوشبو .
خدایا دستگیری کن .