گاه‌نوشت‌های یک زریر
گاه‌نوشت‌های یک زریر

گاه‌نوشت‌های یک زریر

دل آدمی بهشتش است

از خدا خواسته ام هر صبح دستگیر ناامیدی‌هایم باشد تا چشم بگشایم به وسعت سکوت و سکون سحری. تا درک کنم که جزیی از بیکران آفرینش هستم. تا به یقین درک کنم مرگ شوخی طعنه دار آدمیان بوده و ترس توفهمی که میان آغوش خدا گم می شود. 

از خدا خواسته ام هر تکانه‌ی قلب کوچکم،کناری نسشته باشد و رویاهای آخر شبم را نقاشی کند.که بگوید خلقتش میان ترافیک و لجاجت و کینه ورزی آدمی ، باز هم شکوفه ی سفید بهار میدهد. مثل همین نارنج های دودخورده ی میانه ی بلوار. 

از خدا خواسته ام که چشم هایم بینای بی‌نهایت دستهایش باشد. دلم قرص باشد به بودنش و تنهایی هایم باغ زندگی باشد و پناه بودنم و آرام زیستنم.

آدمی به سکوت زنده ست

تازگی ها میبینم که با خودم آرام تر می تونم صحبت کنم. حسادتی نسبت به مابقی ندارم. عجله ای توی کارام ندارم و دوست دارم ساعت ها تنها باشم. حس میکنم این پیرتر شدن آدم رو متوجه خیلی چیرا میکنه. می فهمی که قرار نیست آخر این همه نگرانی رویداد خاصی بیفته. دلم یه خواب آروم میخاد میون یه صحرا. دلم کودکی های بی حاشه م رو میخاد. دلم خدا رو میخاد.

اردیبهشت

سلام به اردیبهشت . به رنگ خاکستری پس زمینه‌ی گوشی . به سادگی مینت . به جاده‌های خنج که نقاشی خداست . 

و شرمسار تنهایی های خودم هستم .

خدایا تو یاری‌گر باش.

جعفر

جعفر ورودی قبل ترِ ما بود. دبیرستان اندیشه ای بود. بیشتر از ما متوجه موضوعات بود. آدم ظاهرا آرومی بود. هر چند که من متوجه این موضوع بودم که آسیب پذیرتر از ما هستش. جعفر کمتر بُروز میداد. صبورتر بود و منطقی تر رفتار میکرد. کامپیوتر رو خیلی زوتر از من شروع کرده بود.خیلی جاها کمک بود و یاور. خیلی مدیونشم. اما هر چی بزرگتر شد، دورتر شد. شد مثل همه ی اون آدم بزرگ های کارخونه ای . اونایی که دوست دارن حرفای خاص بزنن، بعضا از روی سیاست سکوت کنن و همیشه توی این توهم باشن که حق باهاشون هست. همونایی که همه رو رشد نکرده و بچه می بینن . جعفر رفت سر کار ،‌ازدواج کرد، بچه دار شد و هر بار شروع کرد به تغییر دادن خودش. از لباس ساده و پیراهن روی شلوار پارچه ای کنده شد،‌از شهر پدری جدا شد، حدس زد که لاغرتر باشه خیلی بهتره و آخر کار تصمیم گرفت اصلا جعفر نباشه. فکر کرد سپهر آسمانی تر و فراگیرتره. اما خب بازم انگاری چیزی خفه ش میکرد. لابد سپهر ایران ، اونقدر که باید آبی و صاف و اکسیژن دار نبود. جعفر یا همون سپهر ما رفت. از ایران رفت. به قول خودش رفت یه جای خوش آب و هوا. ولی نمی دونم اونجا دیگه این همه دویدن برا تغییر تموم شده یا نه. نمی دونم متوجه شده همه جا آسمان و سپهرش یک رنگه. جعفر شاید اگهکودک درونش رو زودی بزرگش نمیکرد بهتر بود. شاید اگه هنوز ذوق و احساس بیشتری داشت بازم جذاب بود. خیلی بهش مدیونم. نرم افزار و کامپوتر رو استادانه یادم داد. وقت و بی وقت مزاحمش بودم. با همین تخصص رفتم سرکار. خونه گرفتم و زندگیم رو دارم. اما جعفر دیگه شده سپهر. مهم نیست چی شده، فقط اینو میدونم دیگه جعفر نیست. تغییر و رشد عالیه. اما فرار خیلی راه حل نیست. نمیگم رفتنتش فرار بوده ، نه اصلا. فرار ذهنیتی هست که از گذشته ی خودش داره. هنوز درک نکردم که کلمه ی جعفر مثلا چه مشکلی می تونه برا زندگی آدم به بار بیاره که سپهر مانعش میشه!! توی یکی از آخرین چت ها گفتم مراقب خودت باش، برگشت گفت مراقب چی باشم خب ، گفت من توی یه گوشه ی دیگه دنیا و توی یه جای خوش آب و هوام. اون وقت بود که دیدم چقدر از زندگی پرت شده. چقدر دور شده. جعفر داستان ما خودش رو گم کرده. مهم نیست ما کجا باشیم. فهیم وجود خودمون که باشیم شهر صدرا از تورونتو هم زیباتر میشه. اما این هوای خوب نیست که از دل آدم مراقبت میکنه . این خود ماییم که بدونیم از کجا اومدیم. چه روزایی رو گذروندیم.  خوبه که چند تا پل چوبی پوسیده رو بذاریم برامون بمونه. دنیا اونقدر ها هم بزرگ نیست. وسعت کانادا توهم ذهن بشره. باور کن جعفر جان.

مراقب خودت باش مهندس

امید اکسیژن زیستن

خدای خوبم،ممنون که هنوز توی عمق وجودم دنبال بوی خاک و نرمی گِلِ باغچه هستم. ممنون که هنوز سبزی هر درختی،هر گُلی حتی سبزی لباسی بهم احساس طراوت میده. ممنون که از شادی آدم‌ها ذوق میکنم.  که زندگی هر صبح بهم امید و حس تکاپو میده.

پسر و آزمون سمپاد

کوتاهی کردم و دیر متوجه شدم که پسر می تونه امسال برای سمپاد آزمون بده. ثبت نامش کردم و حوالی ۲ ماه دیگه برگزار میشه. علاقه ش رو که دیدم توی یکی از کلاس های آمادگی ثبت نامش کردم. امشب اولین جلسه رو رفت. کمی  ناامید شده بود. آخه با همکلاسی هایی بود که یک سال زودتر از پسر اقدام کرده بودن. گفت تمام تلاشش رو میکنه. و برا من همین متعهدانه تلاش کردن حتی از قبولی توی آزمونش مهم تره. الانی که این پست رو می نویسم داره می خونه. پسر یه جور نابی شبیه خودمه. و خیلی خیلی بهتر از من. دلسوز و دوست داشتنی . یه مرد واقعی که به حرف قولش اهمیت میده. راستی سبزی هایی که چن روز قبل با پسر توی گلدون کاشته بودیم دارن رشد میکنن. کنار اداره توی باغچه ی کوچیکی که ماشین رو اونجا پارک میکنم هم کمی بذر ریحان و جعفری کاشتم. کلی ذوق رشدشون رو دارم. من و پسر بریم برا لالا.

تسلسل باطل

و تاریکی ترسی ست که در نهانم ریشه دوانده. حقارتی ست که جسارتِ بیانش نیست. روزگار چندان سختی نیست. اما بزدلی ابلهانه‌ی خودم همه چیز را به تسلسل باطل وامیدارد.

امیدم را نگیر از من.

میدوری دوست جدید من

دیروز بعد از کلی سر و کله زدن با سیستم دیدم گوگل کروم با سخت افزار من سازگاری نداره و باعث کرش میشه. حتی بجای کروم اومدم  از کرومیوم  استفاده کردم. کرومیوم ورژن اوپن سورس کروم هست که اونم توسط خود گوگل ایجاد و منتشر شده. سبکتر هست و همون کارایی رو با کمی تغییرات داره. بعد از کلی تحقیق  مرورگر میدوری ( midori )  رو نصب کردم. میدوری خیلی خیلی سبکه و بر اساس فایرفاکس ایجاد شده. افروزنه های فایرفاکس به راحتی رووش نصب میشه و خیلی با دسکتاپ xfce سازگاره. تا اینجای کار خب جواب داده. راستش سیستم رو بردم به سمت کمترین مصرف رم و پردازنده برای مسائل گرافیکی. سرعتش عالیه و امیدوارم حداقل کمتر با ایراد همیشگی ش روبرو شم.

آهستگی های من

خنکی بهار رو  میشه از پنجره ی نیمه باز خونه حس کرد. فقط حیف که دوام زیادی نداره. یه ماه نشده، همینکه اردیبهشت از نیمه گذشت آفتاب شیراز هوس میکنه به سوزوندن گندم‌زار مزرعه‌ی تابستان و خدایی من خرداد و گرمای متنفاوتش رو هم عاشقم. بگذریم، الانم رو مشغول باشم به خنکای فروردین و سکوت یه روز تعطیل و بازم آوازخوانی گنجشکک‌ها و یاکریم. الانم رو به این فکر کنم که امروزم رو هم لذیذ شروع کنم . خودم رو هدر ندم.رقاص هر سازی نباشم . آرام زندگی کنم. آرام راه برم. آرام رانندگی کنم و تلاش کنم همه چیز رو کندتر کنم. کاش میشد لذت این کند بودن ها رو توصیف کرد. جزییات بیشتری از زندگی رو میشه دید. گل های زرد کوچیک کنار جاده هم برات دست تکون میدن. زمین با احترام بیشتری کنارته و خودت از بودنت بیشتر لذت می بری. آموختم آهستگی زندگی رو یه جور وصف‌ناپذیری دلپذیر میکنه. آهسته آهسته صبورتر هم میشی . و آخ که چه قدرتی داره صبر. 

.: خدایا هر روز دلم رو صبورتر، ذهنم رو آروم تر و وجودم رو پذیراتر میخام. 

سند دو ساله ی پدر

بالاخره سند زمین پدر رو گرفتیم. دیروز اول صبح رفتم دنبالش. جلوی اداره مربوطه پارک کردیم. پدر رو گذاشتم توی ماشین تا هم خسته نشه و هم اینکه نذاره بیخودی جریمه شم. جریمه که شدم! سند رو باید از بنیاد مسکن میگرفتم. مسئول کار ما ،دفترش همون اول اداره بود. درست بعد از نرده نگهبانی و گیت ورودی.یه اتاقک خیلی خیلی قدیمی و کثیف.  اون موقع صبح هنوز نیومده بود.یه قفل آویز از بیرون به در نصب شده بود. البته مابقی ساختمان هم قدیمی  بود. آقای مسئول جوانی بودقدبلند،عینکی با فریم کائوچوبی مشکی که موهاش رو با ژل بالا زده بود. خیلی کند راه می رفت و کند تر کار انجام میداد. با هر ارباب رجوع وقت زیادی رو با توضیحات حاشیه ای تلف میکرد.خود آقای مسئول مرتب‌تر از اتاقش بود. مدیریت خوبی رو کارش نداشت. بیشتر مراجعینش پیرزن‌ها بودن. پیرزن هایی که به جای جلسه ی غیبت توی کوچه الان همدیگه رو توی اداره بنیاد مسکن پیدا کرده بودن و اطلاعات عمومی بالاتری نسبت به مابقی هم نسل های خودشون داشتند.از بروکراسی اداری و رابطه کارمند و ارباب رجوع داستان ها می گفتند، اما همینکه درِ کهنه ی اتاق مسئول باز می شد با هر ترفند و زوری می خواستند نوبت بعدی برا خودشون باشه. انگاری بعد از اینجا قرار نبود برن ور دل مابقی بشینن و غُر بزنن. سند رو گرفتیم. پدر میگفت خسته شده از بس هی هر سری برا ضمانت های بیخودی سند در دست، جلوی دادسراها بوده. قرار بر این شد که این یکی رازی باشه بین منو  اون. توی مسیر از بدهی ش گفت و  می دونم من و داداش مجبوریم  باز مثل همیشه جور این یکی رو هم بکشیم.پدر خیلی ساده دله. همیشه فقط میخاست هوای همه رو داشته باشه. و تمام این سالها چوب همین دلسوزی های بی موردش رو خورده. باید بیشتر مراقبش باشم. میدونم خجالت میکشه خواسته ای ازم داشته باشه. مثل همیشه با من شرمسارانه رفتار میکنه. نگران اینه که وقتی نباشه مابقی اذیت بشن. همیشه توی خلوت های دو نفره سفارشم میکنه.و میدونم خیالش از همه چیز راحته.