خنکی بهار رو میشه از پنجره ی نیمه باز خونه حس کرد. فقط حیف که دوام زیادی نداره. یه ماه نشده، همینکه اردیبهشت از نیمه گذشت آفتاب شیراز هوس میکنه به سوزوندن گندمزار مزرعهی تابستان و خدایی من خرداد و گرمای متنفاوتش رو هم عاشقم. بگذریم، الانم رو مشغول باشم به خنکای فروردین و سکوت یه روز تعطیل و بازم آوازخوانی گنجشککها و یاکریم. الانم رو به این فکر کنم که امروزم رو هم لذیذ شروع کنم . خودم رو هدر ندم.رقاص هر سازی نباشم . آرام زندگی کنم. آرام راه برم. آرام رانندگی کنم و تلاش کنم همه چیز رو کندتر کنم. کاش میشد لذت این کند بودن ها رو توصیف کرد. جزییات بیشتری از زندگی رو میشه دید. گل های زرد کوچیک کنار جاده هم برات دست تکون میدن. زمین با احترام بیشتری کنارته و خودت از بودنت بیشتر لذت می بری. آموختم آهستگی زندگی رو یه جور وصفناپذیری دلپذیر میکنه. آهسته آهسته صبورتر هم میشی . و آخ که چه قدرتی داره صبر.
.: خدایا هر روز دلم رو صبورتر، ذهنم رو آروم تر و وجودم رو پذیراتر میخام.
یادمه همیشه خرداد رو دوست داشتم. گرمای خوشمزه ش رو ، حس آخر مدرسه رو ، بوی گندم زارها وصدای کمباین و جیک جیک جوجه گنجشگ هایی که از هر سوراخ دیواری شنیده می شد. عجیب اینه که وقتی بزرگتر میشیم انگاری خیلی چیزا رو گم میکنیم. دل و حواسمون میره پی نگرانی های بیخودی. راهنمایی که بودم وقتی از خدا می خوندم و وقتی به وجود مرگ فکر میکردم چقدر خدا رو شکر می کردم که این همه سعادت رو بهم هدیه داده. از عمق وجودم ایمان داشتم مگه این همه زیبایی میشه با مرگ نابود بشه. پس مرگ میشه یه راه جدید. یه نور تازه و باز ما با خدا و طبیعت زیباش عشق بازی خواهیم داشت. نمی دونم چرا همیشه هیچ چیز کامل نیست. زمانی که این اعتقاد و آرامش رو داشتم در عوض حمایت خاصی از سمت خانواده نبود. پدر بیچاره یه بیسوادی بود که همین که با چند تا دام می تونه شکم ما رو سیر کنه نهایت هنر بود.هر وقت جواب سوالی رو نمی دونستم عذاب میکشیدم. کلی از خدا گلایه میکردم. راستش پدر هیچ وقت حامی نبود. الانم نیست . هر وقت هر تصمیمی خواستم بگیرم فقط آیه ی یاس خوند و گفت داری اشتباه می کنی. و من بودم و خدا و توکل . چقدر حس یتیمی بده . کسایی که هستن و در واقع انگار که وجود ندارن. به مرور فهمیدم توی زندگی آدمی فقط خودش رو داره و تنهایی هاش رو . کم کم باز دارم خدای کودکی هام رو باز پیدا میکنم. همونی که هم بازی و رفیق بود. معلم بود . پدر بود . حامی بود.
از کار اداره خسته شدم. یکی از همکارا با نهایت بی وجدانی زحمت کشیدن و طوماری علیه بنده رو به تمامی بخش هایی که می تونسته برای من ضرر داشته باشه فرستاده . واقعا ترسم از آدم هاست . از اینکه بخل و کینه چقدر می تونه یه نفر و پست و رذل و حقیر کنه . اینجا دارم می سپارمش به خدا. و می دونم تمام این اتفاق ها خیر و مصلحت من خواهد بود. می دونم و از عمق وجودم ایمان دارم یه زمانی اینجا رو می خونم و بارها خدای خوبم رو شکر میکنم. می دونم اونقدر نعمت و آرامش خواهم داشت که برای این پست یه ریپلای و پاسخ می نویسم. از خدا می خوام به همه اونقدری از مال،از اعتبار ، از آرامش و از حس خوب خوشبختی هاش بده که کسی نخواد این همه رذالت رو توی وجودش تحمل کنه. که حسادتی نباشه.
با قدوم مبارکش پاییز آمد . با دو شکوفه ی سرخ بر تنِ انارِ نوپای باغچهی کوچکامان . با لبِ سرخترِ ریرای عاشقپیشه . با عطر تمام نشدنی تنش میان خستگی های اداره . با خنکای عصرگاهی ،گویی که خدا میان گیسوان ریرا قرآن را فوت میکند . با بوی مدرسه و اضطرابِ سحری. با خاطرهی شیرینِ کوچههای قصردشت و آن دستهایی که مرا به عشق کشاند، مرا تا خدا برد. تا آغوش گرمِ متعهدانه اش برد. من چون فنچ سفید آزاد از قفس، از هر شاخه ی اناری به بوی درخت خرمالو پناه میبرم و آخرِ سر به میان سینههای یار پناهنده می شوم. با جوراب های رنگیاش ، با چشمهای بادامی و لبخندی که خدا به سیرتِ الههوارش کشیده.
و خدایا شکر .
خدایا میان غبارهای ناامیدیِ زندگی ، بارانِ نشاطم آرزوست .
کمی صبر و اندکی از خودت تمام دلم را کافیست.
یادش بخیر. یه معلم عربی توی محل بود که عصرای جمعهها با التماس ما بچهها راضی میشد سلمانی یا همون آرایشگاه ماها باشه.
هیچوقت اون ماشین سرتراشی آلمانی دستی رو از یاد نخواهیم برد.
بیمروت اونقدر سرمون رو فشار میداد که انگاری تمام آبا و اجدادش رو کشته باشیم.
ماشین سر تراشی آلمانی انگار میخواست تاوان تمام کشتههای جنگ جهانیاش را از کلهی تاس ماها بگیره. چه گیرهایی که موهای بیچاره بین دوندونههاش نمیکرد و چه اشکهای بی صدایی که از چشمهای بیگناهمون در نمیاومد.
و بدبختی این بود که ما و تموم هم سن و سالهای من اعتراض رو بلد نبودیم. اصلا نمیدونستیم که میتونیم بگیم آقای فکوری ! جان مادرت مغز سرمون داره از گوشهامون میزنه بیرون.
شایدم یادش نخیر. ماشین سر تراشی آلمانی کابوس عصرهای جمعهامان بود و امشب وقتی پسرک داره آرایش میکنه چشمم میخوره به دکور جالب آرایشگاه دوستم.
من و ماشین سرتراشی دستی.
من و تموم ترسهای بچهگی.
من و یه عالمه سادگی بچهگانه.
و خدا را شکر.
ممنون برا تمام داشتههایم.
گفتم این 'دین' لعنتی رو با همهی اسمهایی که صداش میزنن بذارم پای همون نیمکتی که فقط تنهایی ازش میباره.
دل آدمیزاد همش دنبال یه چیز خیلی گُنده میگرده تا هی یادش بیاد که خیلی خوش به حالش هست.
از بس دنبال چیزا و بهانههای بزرگ و گنده میگرده دیگه وقت و فرصت خوش بودن رو نداره.
.
.
به نظرم زندگی ساده است.
سالهاست که همنشین تنهاییهای سنگهای زیر پایش شده است.
امید دل چوپانهای تنهاتر از خودش.
درخت انجیر وحشی بچهگیهای من.
هنوز هم زیبا بود. فقط کمی پیرتر. مثل پدر. مثل زندگی.
خداوندا شکر بخاطر شغل پاک و خوبی که دارم.بخاطر خانواده ام.سلامتی ام.فرزندانم.شکر بخاطر آنچه که زمانی آرزویم بود و حال مالک آنهایم.بخاطر آرامش آبی و خنکی دارمش.
خدایا ! شاید گاهی وقت ها بی انصاف می شوم،نق می زنم اما می فهمم که حالاها بدهکار شمایم.