اسفند همیشه امید کودکیهایم بود . دیگر لازم نبود از ترس زمستان دست های کوچک ترکخوردهام را بگذارم زیر بغل و هی فوت کنم.
اسفند بوی تازگی میداد و آزادی . اسفند آن مدرسه ی لعنتی کلاس هایش بینظم میشد و چوپانی هایم اما همان نوای آرام همیشگی را داشت .
اسفند تمام بهار من بود. هنوز تنهایی های دوست داشتنی خودم را داشتم و بهار بازیچهی چشم هایم بود.
اسفند که میشد شوق سبزه داشتم و ذوق نان شیرین های مادر و درختکاری .
اسفند همیشه برایم آرامش را هدیه میآورد . میان برگهای تازه نارنج حیاط پدر و با بوی گلهای آبشاری روی دیوار و بابونه های کنار جاده . اسفند بود و شببوهای عاشق. و من مست از بودن .
میدانی ریرا ! هنوز هم اسفند غافلگیرم میکند .
اسفند درست میانه ی عاشقی ، درست پانزده روزش که میشود تازه شروع میکند به خواندن آواز دلسپردگی. تازه شروع میکند به خالق بودن . اسفند در پانزدهمین روزش سبزی درخت هایش را به قدوم تو مبارک میکند.
اسفند هنوز هم دوست داشتنی است.اصلا حالاها دیگر دوستترش میدارم و معلم عاشقی ام شده.
اسفند همان عطر تن توست . اسفند همان گونه و لبی است که کدیین تمام بیتابیهایم است .
اسفند بوییدن گیسوی یار و بوسیدن پیشانی شوق است.
اسفند تپشهای قلب کوچکم و گرمی وجودم است.
اسفند همان آغوش آرام است . همان دستهایی است که به دور کمرم کنار آن رودخانه حلقه میشود .
و چقدر زیبا و خواستنی است .
اسفند تویی ریرا.