تا حالا شده یکی بیاد با دفتر شصت برگ آز الکترونیک بزنه تو سرت
و بهت بگه دوستت دارم ؟
شده نظر وبلاگتو با یه تو گوشی بدن و بگن عالی بود؟
شده دوستت داشته باشن و هر روز کوچیکت کنن و بکشنت ؟
اصلاً دوستت داشته باشن؟
ولی خوش به حال من .( دارم پروانه ای میشم .
شماها زورتون نگیره .تو هم زورت نگیره تا آخرشو بخون بعد).
خلاصه اگه اینجوری شده بود همیشه فکر می کردی یه چیزی گم کردی و شایدم گم کردم.
همه جا رو میگردی و وای به حال اطرافیانت اگه پیداش نکنی . دیگه نیستی با اون آدم خوبه.
بد میشی .داد می زنی . فحش( ! ) میدی و هی آدم خوبه می زنه تو ذوقت.
امّا دلت به حال آدم خوبه میسوزه. دوستشم داری. دوستت داره ، می خواد دور شمع نسوزی و تو اصلاً...
ناامیدش می کنی.زجرش می دی .
آخه دست خودتم نیست. بی ظرفیتی { ر.ک بی ظرفیتم } .
امّا آدم خوبه خیلی صبرش زیاده اندازه ی تموم آدمای بد دیگه(البته یه کم بیشتر).
بیشتر که زندگی (!) می کنی می بینی آدم خوبه رو اصلاً بی خیال بجز تو مگه آدم بدی هم وجود داره؟
اینجاس که می خوای واسش زیر آبی بری ، امّا کاش می تونستی.
میگی من و خدا دو تایی آدم خوبه رو دور میزنیم امّا بدون آدم خوبه نمی تونی خدا رو داشته باشی.
حرفاشو نمی فهمی چون خیلی کوچیکی امّا چرا بزرگ نمی شی(؟)
شاید جراتشو نداری و شایدم لیاقت.
هر روز داری پایین تر میری و هی زجر می کشی و آدم خوبه بیشتر.
بعد می آی و رو وبلاگت می نویسی " به خدات خودمم نمی دونم دارم چیکار میکنم "
و آدم خوبه فقط میخنده.
چون خوب میدونه داری چیکار میکنی. ولی چرا نمیگه ؟
شاید چون دوستت داره ، شاید چون بی ظرفیتی ، شاید چون ...
بگذریم. فقط می خوام بگم
" به خدات قسم فکر می کنم شکرگزارش هستم امّا کمک کن بزرگ شم مثل تو ".
آخی راحت شدم .الان می تونم راحت بخوابم. شما ها هم خوب بخوابین.
[امّا آدم خوبه بیداره]
یکشنبه 12 آذر 1385 ساعت 12:46