گفتم این 'دین' لعنتی رو با همهی اسمهایی که صداش میزنن بذارم پای همون نیمکتی که فقط تنهایی ازش میباره.
بچه که بودم با مادرم میرفتم. هم پدر و هم مادرم دامداری میکردند. چوپانی میکردند.
بچه که بودم منم آویزان صحراگردیهای مادر بودم. همیشهی خدا، من بودم و مادر و به قولی دیگر هیچ.
سرگرمی من شده بود بازی با تمام آنچه که میدیدم. سرگرمی من شده بود تماشای مسیرهای مورچهای و خیلی که بیکار بودم اگر، دست به کار طراحی و راهسازی میشدم.
مادر برای همهاشان اسم داشت. برای تمام انواع مورچههایی که میدیدم. آرامترینها را پیاده مینامید. و من عاشق آرامش مورچههای پیادهام بودم. همه چیزشان آرام بود. .
.
و بعد از همهی اون سالها، حالا پسرکم شده معمار جادههای مورچهای. و چه علاقهای هم دارد.
دلم برای کودکیهایم تنگ میشود گاهی.
چقدر زود بزرگ میشویم !!
پینوشت:
- تصویر مربوط به گذر مورچههاست که پسرک با ذوق هنری خودش :) با اصرار و ساخت پل براشون ایجاد کرده.
قصهی هموارهی من و تو و زندگی است #زارا.
تو همیشه دوستداشتنی بودی و اینروزها بیشتر.
من و زندگی دعوای همیشهگیامان را داریم. لجبازیهای کودکانهی من و قرارهای زندگی بعد از تعطیلی مدرسه پشت دیوار قسط و چک و وام.
و چقدر زیبا و صبورانه نگاهمان میکنی تو.
روزت مبارک.
دوستتان داریم #بانو.
پینوشت:
-خودت خوب میدانی زارا ما اعتقادی به اسمهایی که ساپورتپوشها روی روزهای زندگی میگذارند نداریم. آخر، حیف است تمام انسانیت و زندگی را جا بدهیم میان یک کلمه و آن هم فقط مادر.
حسود نیستم اما باور کنید #پدر های این سالهای #سرزمین من مادر تر از تمام زنان تاریخ اند.