سلام به تمام حسرت های زندگی. سلام به خنده های بی ریای مادر. سلام به خنکای صبح فروردین. سلام به تازگی نفس های بهار میان کینه توزی آدمیان خاکستری. سلام بر تمام رنگ های جعبه های شش تایی. سلام به هوای ابری صبحدم. سلام به بودن، به دلی که پناه و مونس و رازدار ترانه هاست.
و خدا را شکر.
پَستوی ذهن من موسیقی ملایم سکوت است و صدای گنجشکک سحرخیز. رقص برگهای تازه روییده ی درختهای چنار . با رنگ سبز براق. عطر شکوفه های بهارنارنج و قدمزنی های بیخیالانهی یاکریمها.
پستوی ذهن من بوی خدا میدهد و میشود زندگی کاشت و ریحان چید. اصلا میشود سالهای سال کودکانه زیست.
پستوی ذهن هر آدمی واقعیت وجود اوست. پناه امن نقابهایش . ساحل گرم دلواپسیهایش .
پستوی دلتان بهارین.
چقدر دلم خواب می خواهد. با ذهنی کودکانه و خیال پرداز که خدای تمام سرزمین خویش است.دلم سکوت سبز می خواهد با بوی گلهای بنفشِ شبدرهای همیشه سبز.دلم یک عالمه شب می خواهد با صدای جیرجیرکهایی که هرگز پیدا نمی شوند.دلم صبحدم خنک تابستان می خواهد. با صدای یاکریم و دعوای گنجشک ها.
دلم خودم را بیشتر خواهان است.
سعی میکنم همه چیز رو تا حد ممکن ساده تر کنم. حاشیههای پررنگ هر موضوعی رو از اصل جدا کنم. دقت و تمرکزم روی اصل ماجرا باشه. اگه قبلترم بود مطمئنا وبلاگ رو به بیان یا وردپرس منتقل کرده بودم تا شروع کنم در کنار تولید محتوا، قالب رو ویرایش کنم. اما با اجبار بلاگاسکای به سادگی و عادی شدنش برام ، الان میبینم بجای اینکه ساعت ها وقت بذارم روی ویراش ظاهر دارم تقریبا روزانه پست میذارم. خب ما وبلاگ زدیم برای پست و متن نویسی. همه چیز توی این دنیا فرمول واحدی داره. گوشی گرفتیم برای ارتباط نه اینکه ساعت ها باهاش فیلم ببینیم. میریم اداره برای کار کردن، نه اینکه جوک بگیم و واتساپ چک کنیم.
به دنیا اومدیم برای رشدکردن توام با لذت. اما همیشه درگیر مقایسه هستیم. به جای اینکه زندگی خودمون رو آروم و با سرعت معقول جلو ببریم همش به فکری فانتزیهایی هستیم که از صفحات زرد الگو گرفتیم.
و در این بین تنها چیزی که زودتر از همه فدا میشه آرامش درون ماست. خودمون رو میون خواستههای ناممکن و دشوار گم میکنیم. و بعدش آروم آروم ناامیدی میاد سراغمون. و زندگی میشه مزخرفی که فقط میخایم روزهاش بگذره.
سعی میکنم همه چیز رو سادهتر کنم. تلاش میکنم با برنامه پیگیر شدنی های زندگی باشم.تا شاید فردای پیگیری درونم راضی ترین فرد باشه از خودم.
و نظر من اینه که ارزشمندترین چیزی که به راحتی همه جا هزینهش میکنیم وقتمونه. ساعت ها کلیپ اینستا میبینیم. بهانه تراشی میکنیم برا اینکه یه گلدان تازه بخریم یا قفل خراب یه در رو عوض کنیم. کارهای کوچیک تمام مشکلات ما هستن. همینکه از انجام دادنشون طفره میریم. تا یاد نگیریم این کوچکترین ها ارزشمندترین هستند باور کنید نمی تونیم به خواسته های بزرگمون برسیم. شما وقتی کفش خودت رو واکس نمی زنی ، مطمئن باش با اون کفش توی هیچ بنگاهی قرارداد خرید خونه ی چند میلیاردی امضا نمیکنی. و اشتباه نکنیم. ما این اصول مهم و کوچیک رو با حواشی اشتباه میگیریم.حاشیه اونه که ساعت ها درگیر اینی که چی بپوشی،چجوری به نظر میرسی،ازت خوششون میاد و ...
خدایا تلاش امیدوارانه رو توی وجودم بکار. ناامیدی رو ازم بگیر. دیدم رو بازتر کن تا پذیرای نقص هام باشم. و نیروی جبران و اصلاح بهم بده.
امروز آزمون کارشناسی دادگستری داشتم.توی این چند دههی زندگیم فکر میکنم تلاش کردن و از شکست نترسیدن رو خوب یاد گرفته باشم. شاید امروز قبولی رو نیارم، اما میدونم یه روزی زیر همین متن در قالب پینوشت با تاریخ می نویسم که بالاخره پروانه کارشناسی رو گرفتم.
اینروزا کار ، مطالعه ، بیداریهای پادگانوار .
حیفم اومد امشب که دارم این وبلاگ رو تر و تمیزش میکنم از صدای نم نم بارونش نگم.
رنگ بندی حاشیه ی بنر با حاشیه محتوا هنوز با هم ست نیست.
خوابم میاد.میذارمش برا فردا شب.
من برم مسواک بزنم.
:)
دلم گرفته.تنگ شده.تنگ شده برا اون شب های گلیمی.برا اون صداقت عاشقانه.برا حرفهای بچه گانه ش با خدا.
دلم کمی تنهایی پاک میخاد.
کجایی پس خدا…
پسر جان،خیلی وقتا برا یه کارایی از دست من و تو کاری ساخته نیست.این بخشی از زندگی همه ست.اینجور مواقع بهترین کار اینه که آروم بشینی و فقط نظاره گر باشی.گفتم فقط نظاره گر.یعنی نمیخواد برای حلش فسفر بسوزونی.
زندگی خودش بهتر از تو میتونه حلش کنی.فقط کافیه بهش اعتماد کنی.
یه نفر که بهش گفتن تو تمومی،تو سرطان داری،تو میمیری.برگشته و گفته اینها همش حرفهای چند تا آدم مثل خودمه،گفته که میخاد زندگی کنه.و زندگی کرد.اونم با بچه ی ۸ روزه اش اومده بود.
احساس رضایت،خوشبختی و شکرگزاری ای که این دو نفر داشتن از ته دلشون توصیف می کردند،آدم رو از خجالت آب می کرد.یعنی فقط کافی بود یه کم شعور داشت،اونوقت بود که کنترل رو بر می داشتی و اون دکمه قرمزه رو می زدی.
به خودم که می رسم میبینم چقدر ناشکرم.چقدر نافهمم.من تمام خنده های خدای خودم رو اخم کردم.من تمام دفعه هایی که دست دراز می کرد تا دستگیرم باشه رو پس زدم.پس زدم و هی نشستم فکر های احمقانه کردم،قضاوت های احمقانه کردم.
چقدر من بی لیاقتم.
حالا هم شب های قدرش رو قدر نمی دونم.
شماهایی که اینجا رو میخونین.شماهایی که خیلی بیشتر از من میفهمین و هستین…
برا منم دعا کنین.
از شکیبایى و نماز یارى جویید. و به راستى این [کار] گران است، مگر بر فروتنان.
منبع تصویر و متن: قرآن بلاگ
حالا خوب میدانم این چیزهایی که هی توی سرم وزوز می کند هیچ اسمی نداره.آره،همین صداهایی که بیشترشان از بزدلی است.همین ها هیچ اسمی ندارند و من خوب می دانم که آبشخورش همان قلم های بزک کرده است.همان هایی که چشم های پاچه بزی را می کشاند دنبال خودش تا شاید سیر شود.
خب آخرش که چه؟
حالا خوب می دانم تمام گم شده های این سالها همین جا بوده است.میدانی،فقط کافی است کمی مرد باشم.کمی آنطرفتر را هم ببینم.
این حوالی ها همه اش دارد می شود همان روسری سبز و طرح ترکمنی زارا.می شود همان صبوری هایش.همه ی آنچه او دارد و من سالهاست در آرزویش.
زندگی است دیگر.
خنده ام می گیرد.از خودم.از خود بی لیاقتم که هی می نشستم پای این همه مثلا تکنولوژی تا هی رنگی کنم دنیاها را تا نکند کسی استفراغ شخصیتم را روی فرش زندگی ببیند.
ای داد.هی مینشستم آن پشت و برای آن گوشی قاب می زدم.من سیاه بودم و آن بیچاره رنگی می شد.به گمانم چشم هایم هم همان روزها بود که دید من محرمش نیستم و کم کم رفت تا پشت ویترین دنیایش را ببیند.
خب.همه ی این تفاصیل می شود من.
همینی که سحر را چوب می زد از ترس مدرسه.همین که هی با بارون اسم ها یادش می اومد.
فک کنم کم کم با امیرحافظ دارد بزرگ می شود.