گاه‌نوشت‌های یک زریر
گاه‌نوشت‌های یک زریر

گاه‌نوشت‌های یک زریر

فروردین دختری ست با گیسوان دلبرش

سلام به تمام حسرت های زندگی. سلام به خنده های بی ریای مادر. سلام به خنکای صبح فروردین. سلام به تازگی نفس های بهار میان کینه توزی آدمیان خاکستری. سلام بر تمام رنگ های جعبه های شش تایی. سلام به هوای ابری صبحدم. سلام به بودن، به دلی که پناه و مونس و رازدار ترانه هاست. 

و خدا را شکر. 

پستوی زندگی

پَستوی ذهن من موسیقی ملایم سکوت است و صدای گنجشکک سحرخیز. رقص برگ‌های تازه روییده ی درخت‌های چنار . با رنگ سبز براق. عطر شکوفه های  بهارنارنج و قدم‌زنی های بیخیالانه‌ی یا‌کریم‌ها. 

پستوی ذهن من بوی خدا می‌دهد و می‌شود زندگی کاشت و ریحان چید. اصلا می‌شود سال‌های سال کودکانه زیست. 

پستوی ذهن هر آدمی واقعیت وجود اوست. پناه امن نقابهایش . ساحل گرم دلواپسی‌هایش . 

پستوی دلتان بهارین.

کاش موسیقی زندگی پیانو بود

چقدر دلم خواب می خواهد. با ذهنی کودکانه و خیال پرداز که خدای تمام سرزمین خویش است.دلم سکوت سبز می خواهد با بوی گل‌های بنفشِ شبدرهای همیشه سبز.دلم یک عالمه شب می خواهد با صدای جیرجیرک‌هایی که هرگز پیدا نمی شوند.دلم صبحدم خنک تابستان می خواهد. با صدای یاکریم و دعوای گنجشک ها.

دلم خودم را بیشتر خواهان است.

تلاش هایی که زندگی را تعریف میکنن

سعی میکنم همه چیز رو تا حد ممکن ساده تر کنم. حاشیه‌های پررنگ هر موضوعی رو  از اصل جدا کنم. دقت و تمرکزم روی اصل ماجرا باشه. اگه قبلترم بود مطمئنا وبلاگ رو به بیان یا وردپرس منتقل کرده بودم تا شروع کنم در کنار تولید محتوا، قالب رو  ویرایش  کنم. اما با اجبار بلاگ‌اسکای به سادگی و عادی شدنش برام ، الان میبینم بجای اینکه ساعت ها وقت بذارم روی ویراش ظاهر دارم تقریبا روزانه پست میذارم. خب ما وبلاگ زدیم برای پست و متن نویسی. همه چیز توی این دنیا فرمول واحدی داره. گوشی گرفتیم برای ارتباط نه اینکه ساعت ها باهاش فیلم ببینیم. میریم اداره برای کار کردن، نه اینکه جوک بگیم و واتساپ چک کنیم.

به دنیا اومدیم برای رشدکردن توام با لذت. اما همیشه درگیر مقایسه هستیم. به جای اینکه زندگی خودمون رو آروم و با سرعت معقول جلو ببریم همش به فکری فانتزی‌هایی هستیم که از صفحات زرد الگو گرفتیم.

و در این بین تنها چیزی که زودتر از همه فدا میشه آرامش درون ماست. خودمون رو میون خواسته‌های ناممکن و دشوار گم میکنیم. و بعدش آروم آروم ناامیدی میاد سراغمون. و زندگی میشه مزخرفی که فقط میخایم روزهاش بگذره.

سعی میکنم همه چیز رو ساده‌تر کنم. تلاش میکنم با برنامه پیگیر شدنی های زندگی باشم.تا شاید فردای پیگیری درونم راضی ترین فرد باشه از خودم.

و نظر من اینه که ارزشمندترین چیزی که به راحتی همه جا هزینه‌ش میکنیم وقت‌مونه. ساعت ها کلیپ اینستا میبینیم. بهانه تراشی میکنیم برا اینکه یه گلدان تازه بخریم یا قفل خراب یه در رو عوض کنیم. کارهای کوچیک تمام مشکلات ما هستن. همینکه از انجام دادنشون طفره میریم. تا یاد نگیریم این کوچکترین ها ارزشمندترین هستند باور کنید نمی تونیم به خواسته های بزرگمون برسیم. شما وقتی کفش خودت رو واکس نمی زنی ، مطمئن باش با اون کفش توی هیچ بنگاهی قرارداد خرید خونه ی چند میلیاردی امضا نمیکنی. و اشتباه نکنیم. ما این اصول مهم و کوچیک رو با حواشی اشتباه می‌گیریم.حاشیه اونه  که ساعت ها درگیر اینی که چی بپوشی،چجوری به نظر میرسی،ازت خوششون میاد و ...

خدایا تلاش امیدوارانه رو توی وجودم بکار. ناامیدی رو ازم بگیر. دیدم رو بازتر کن تا پذیرای نقص هام باشم. و نیروی جبران و اصلاح بهم بده. 

آزمون کارشناسی

امروز آزمون کارشناسی دادگستری داشتم.توی این چند دهه‌ی زندگیم فکر میکنم تلاش کردن و از شکست نترسیدن رو خوب یاد گرفته باشم. شاید امروز قبولی رو نیارم، اما میدونم یه روزی زیر همین متن در قالب پی‌نوشت با تاریخ می نویسم که بالاخره پروانه کارشناسی رو گرفتم.

اینروزا کار ، مطالعه ، بیداری‌های پادگان‌وار .

من و وبلاگ و اولین بارون پاییزی

حیفم اومد امشب که دارم این وبلاگ رو تر و تمیزش میکنم از صدای نم نم بارونش نگم.

رنگ بندی حاشیه ی بنر با حاشیه محتوا هنوز با هم ست نیست.

خوابم میاد.میذارمش برا فردا شب.

من برم مسواک بزنم.

:)

خودم

دلم اندازه ی تمام نداشته هام گرفته.اندازه ی همه ی زمان هایی که وجدان نداشته م خوابه.اندازه تمام چشم هایی که فکر میکنن امیدشون منم.اندازه رویاهای بچه گیم.اندازه ی عاشقی های دبستانه.اندازه ی تمام اون کلاغ هایی که بوی پاییز برام داشتن.اندازه تمام زنبورهای دیوار باغ فرج.اندازه تمام نمازهای نخونده.اندازه تمام کارهای نکرده.

دلم گرفته.تنگ شده.تنگ شده برا اون شب های گلیمی.برا اون صداقت عاشقانه.برا حرفهای بچه گانه ش با خدا.
دلم کمی تنهایی پاک میخاد.
کجایی پس خدا…

رشد

حالا برمی گردم و باز زندگی چند ماه گذشته م رو میبینم،متوجه میشم که هیچ چیز تغییر نکرده و اینجوری میشه که زندگی ها می پوسند.وقتی دید ما از زندگی همونه،شیوه زیستنمون همونه باشه و حتی محیط هم همون باشه اونوقت چه توقعی از تغییر و چه انتطاری از رشد داریم.اینها رو اینجا می نویسم تا فردای روزگار اگه برگشتم و خوندم ببینم که من منطقی تصمیم گرفتم.به قولی برای بدست آوردن چیزی همیشه باید یه چیز دیگه ای رو از دست داد و ما زمانی لایق اون رشد میشیم که جرات از دست دادن ها رو داشته باشیم.
اینها رو اینجا مینویسم تا فردا نگم ای کاش.

کمی بیشتر مرد باشیم

احتمالا یه مدتی اینجا به روز نمیشه. یه جای یه کم دور میرم.اونجا زیاد از برق و اینترنت و اینجور مزخرفات :) خبری نیست. فقط دلم به امید خدا و دعاهای شما دوستان خوش ست.
پی نوشت:
- خیلی خیلی خالی ام.حتی کمتر از یک پانصد تومانی مچاله.
- ارزش ریالی ام کمتر از ۲ میلیون ریال است.



پی نوشت:
- میلاد سراسر نور ضامن آهو مبارک. :)
- در اینجا می توانید یک دلنوشته را به یادگار به حضرت نور تقدیم کنید.

خواب های شبانه

پسر جان،خیلی وقتا برا یه کارایی از دست من و تو کاری ساخته نیست.این بخشی از زندگی همه ست.اینجور مواقع بهترین کار اینه که آروم بشینی و فقط نظاره گر باشی.گفتم فقط نظاره گر.یعنی نمیخواد برای حلش فسفر بسوزونی.

زندگی خودش بهتر از تو میتونه حلش کنی.فقط کافیه بهش اعتماد کنی.
غرض از این نوشته هم نخوابیدن های جنابعالی توی این چند روز اخیر است.
گاهی از دستم در میره که مثل پشه بکوبمت به دیوار اما میگم نه،حل میشه.خودش حل میشه.

خنده های زندگی

“من ماهی گلی  خوشبختی هستم با حافظه کوتاه مدت ۵ ثانیه ای که در تنگ ماهی همه چی برام جدید و تازه است.”

این جمله ای بود که توی داستان یکی از وبلاگ هایی که می خونم دیدم و خوشم اومد.
واقعا اگه توی زندگیمون به خیلی چیزا گیر ندیم خوشبختی چندان هم دور نیست.

قدر

اون روز احسان علی خانی با ماه عسلش بدجوری حال ما رو گرفت.حالگیری که نمیشه بهش گفت،درواقع خیلی چیزا رو یادم داد.یه نفر که از اول عمرش فلج میشه،پا نداره،راه نمیره،از همه ی پله های عالم می ترسه و متنفره،همون یه نفر میاد و از ۱۸۶۶ تا پله ی برج میلاد بالا میره.با هر دردسری که هست بالا میره.

یه نفر که بهش گفتن تو تمومی،تو سرطان داری،تو میمیری.برگشته و گفته اینها همش حرفهای چند تا آدم مثل خودمه،گفته که میخاد زندگی کنه.و زندگی کرد.اونم با بچه ی ۸ روزه اش اومده بود.
احساس رضایت،خوشبختی و شکرگزاری ای که این دو نفر داشتن از ته دلشون توصیف می کردند،آدم رو از خجالت آب می کرد.یعنی فقط کافی بود یه کم شعور داشت،اونوقت بود که کنترل رو بر می داشتی و اون دکمه قرمزه رو می زدی.
به خودم که می رسم میبینم چقدر ناشکرم.چقدر نافهمم.من تمام خنده های خدای خودم رو اخم کردم.من تمام دفعه هایی که دست دراز می کرد تا دستگیرم باشه رو پس زدم.پس زدم و هی نشستم فکر های احمقانه کردم،قضاوت های احمقانه کردم.
چقدر من بی لیاقتم.
حالا هم شب های قدرش رو قدر نمی دونم.
شماهایی که اینجا رو میخونین.شماهایی که خیلی بیشتر از من میفهمین و هستین…
برا منم دعا کنین.

سنجاق قفلی

آخرین باری که امیرحافظ یه سنجاق قفلی در دست داشت ۲۴ ساعت قبل بود.
امروز سنجاق کذایی را در دماغ مبارک ایشان یافتیم.  :!:

شکیبایی و نماز

از شکیبایى و نماز یارى جویید. و به راستى این [کار] گران است، مگر بر فروتنان.

منبع تصویر و متن: قرآن بلاگ
پی نوشت:
- اینم از آخر و عاقبت رای ندادن به حاجی کیوان :) دیگه آب نداریم ما :(

زریر


حالا خوب میدانم این چیزهایی که هی توی سرم وزوز می کند هیچ اسمی نداره.آره،همین صداهایی که بیشترشان از بزدلی است.همین ها هیچ اسمی ندارند و من خوب می دانم که آبشخورش همان قلم های بزک کرده است.همان هایی که چشم های پاچه بزی را می کشاند دنبال خودش تا شاید سیر شود.
خب آخرش که چه؟
حالا خوب می دانم تمام گم شده های این سالها همین جا بوده است.میدانی،فقط کافی است کمی مرد باشم.کمی آنطرفتر را هم ببینم.
این حوالی ها همه اش دارد می شود همان روسری سبز و طرح ترکمنی زارا.می شود همان صبوری هایش.همه ی آنچه او دارد و من سالهاست در آرزویش.
زندگی است دیگر.
خنده ام می گیرد.از خودم.از خود بی لیاقتم که هی می نشستم پای این همه مثلا تکنولوژی تا هی رنگی کنم دنیاها را تا نکند کسی استفراغ شخصیتم را روی فرش زندگی ببیند.
ای داد.هی مینشستم آن پشت و برای آن گوشی قاب می زدم.من سیاه بودم و آن بیچاره رنگی می شد.به گمانم چشم هایم هم همان روزها بود که دید من محرمش نیستم و کم کم رفت تا پشت ویترین دنیایش را ببیند.
خب.همه ی این تفاصیل می شود من.
همینی که سحر را چوب می زد از ترس مدرسه.همین که هی با بارون اسم ها یادش می اومد.
فک کنم کم کم با امیرحافظ دارد بزرگ می شود.

مردانگی

خیلی وقتا من میخام باادب باشم،زندگی کنم.اصلا باشم.
اما حیف.خیلی از همین زمون ها فقط داری از روی ترس مودب میشی.از راننده تاکسی می ترسی تا باقی کرایه ات رو بخای.از فلان آقا می ترسی که بهش نمی گی کارت درست نیست.از فلان وبلاگ نویس می ترسی که با نظر موافق پاچه خواریش رو می کنی.از روبرو شدن با خیلی از تازه ها می ترسی و میگی که از موقعیت فعلی راضی هستی.
همه مون شدیم یه مشت بزدل.
خب مهم نیست که فلان اتفاق داره می افته،مهم نیست که من الان فلان حس رو دارم.این همه چرتکه انداختن توی زندگی هیچ تاثیر مثبتی جز خیانت به خودت،هیچ نداره.