بیشتر وقت ها از تنهایی های خودم خجالت می کشم.هنوز مانده تا یاد بگیرم نیمی هم انسانم.
پی نوشت:
- مادر بانو هم رفت.یعنی بیشتر فکر میکنم خدای لعنتی این روزهای من بردش.اما کاش آرامتر می برد.کاش لازم نمی شد با سیلی یک دستگاه مینی بوس پرتش کنه میان آسفالت غریب وسط شهر.کاش لازم نمی شد جان کندش و ذره ذره رفتنش رو من ببینم.خدای این روزهای من عجب سر لج افتاده.فقط بازی هاش بیش از حد شهرستانی است.
- دیروز افسر راهنمایی که برای کارشناسی اومده بود سروان بود.یعنی چهار تا ستاره روی هر کدوم از اون شونه های عزیزش چسبانده بود.افسر راهنمایی وقتی اومد زیادی می خندید.سایر همکار هاش رو هم دید هی بیشتر خندید.حتی با یکی از همکارهاش که انگار بیشتر باهاش حال می کرد رفت و همان جایی که تصادف شروع شده بود شروع کرد به خندیدن.انگار نه اینکه یه مادر اینجا فوت شده.نه اینکه ضربه مغزی شده.نه اینکه دختر معلولش بالای سرش داره زار گریه می کنه.اما افسر راهنمایی ما فقط می خندید و از کارشناسی خوبش لذت می برد.اونقدر خندید که دیگه تاب نیاوردم و گفتم: ک...رم توی این نیروی انتظامی که این درجه ها رو به تو داده.
- انسانهای بی وجودی شدیم.دیگه جز خوشی خودمون هیچ دردی رو نمیبینیم.
زارا اینروزهایش سخت نفس گیر است و من بیشتر از او دلگیرم.دلم به حال صبوری اش می سوزد.دلم به حال نداشته ی خودم،به خواب های همیشه نگرانم،به گوش های همیشه پرم می سوزد.دلم کمی آرامش هوس دارد.اندکی بی خیالی هم چاشنی اش می کردم و آی نفس می کشیدم..خوابم می آید.شب خوش.
همیشه همین حرف های تکراری بوده.
همیشه.از همون اولای همه چیز.
همیشه همین ترس از مردنت.
اینکه دست تو تنگه.تنگ بودن دست تو رو الان همه فهمیدن.
عزت نفست کجا رفت پس مرد؟
لای همان کفش های آباده ای که توی اون دبیرستان ابوذر بالشت خوابت بود؟
همیشه داشتنت سخت بود و گاهی نبودنت حتی آرزو.
حیف.هر چه بزرگ شدیم تو کوچکتر شدی.
خسته م.