میدونی پسر،از وقتی تو به دنیا اومدی استرس رو یاد گرفتم،تازه فهمیدم بیخوابی چیه،فهمیدم چیزهایی مثل سردرد و پادرد و سینه درد هم هست،از وقتی تو اومدی نفهمیدم کی ریشهام سفید شدند.از وقتی تو اومدی از سادهترین چیزها هم میترسیم.از زندگی کردن میترسیم.
بس که تو بزدل و ترسویی.بس که بیملاحظهای.بس که کمفهمی.تو از همه چیز میترسی.تو از کفش پوشیدن،از راه رفتن،از غذا خوردن و کلا از زندگی کردن میترسی.
بعضی وقتا میگن اگه نبودی ما زندگی بهتری داشتیم آیا؟ و این سوال نهایت خفت میتونه توی زندگی تو باشه.تا اینجای کار رو باختی پسر.تو الان ۷ سال و ۶ روزت میشه.کاش وقتهایی که اینجا رو میخونی اوضاع فرق کرده باشه.
توی ۳۰ سالگی پیرم کردی پسر.
بچه که بودم با مادرم میرفتم. هم پدر و هم مادرم دامداری میکردند. چوپانی میکردند.
بچه که بودم منم آویزان صحراگردیهای مادر بودم. همیشهی خدا، من بودم و مادر و به قولی دیگر هیچ.
سرگرمی من شده بود بازی با تمام آنچه که میدیدم. سرگرمی من شده بود تماشای مسیرهای مورچهای و خیلی که بیکار بودم اگر، دست به کار طراحی و راهسازی میشدم.
مادر برای همهاشان اسم داشت. برای تمام انواع مورچههایی که میدیدم. آرامترینها را پیاده مینامید. و من عاشق آرامش مورچههای پیادهام بودم. همه چیزشان آرام بود. .
.
و بعد از همهی اون سالها، حالا پسرکم شده معمار جادههای مورچهای. و چه علاقهای هم دارد.
دلم برای کودکیهایم تنگ میشود گاهی.
چقدر زود بزرگ میشویم !!
پینوشت:
- تصویر مربوط به گذر مورچههاست که پسرک با ذوق هنری خودش :) با اصرار و ساخت پل براشون ایجاد کرده.
روزهامون کمی سخت شده پسر. البته دارم پیش میبرمشون اما خب بهتره که از خیلی از چیزا فاکتور بگیریم.
امروز روی استاتوس واتسآپ یکی از دوستان تصویر پسرش رو توی آتلیه دیدم. راستش رو بخوای یه خورده دلم گرفت. من هنوز از تو و آبجیت عکس ندارم. اصلا هیچ جای خونه از شماها تصویری نیست. اما ایراد نداره بابا. اینروزا هم میگذره. در عوض احتمالا امروز با هم محافظ آیفونمون رو نصب میکنیم.
چشمهات هم رفت پشت ویترین و عینکی شدی. مثل خود من. ته دلم بخاطر نمرهی چشمت نگرانم. تمام تلاشم رو میکنم تا خوب زندگی کنی و خدایی تو هم مردی کن و کمتر آزارم بده.
وقتی خسته از کار برگشته بودم ومشغول ناهار خوردن بودیم،طبق معمول پسرم شروع کرد به سوال پرسیدن در خصوص نقاشی هایش.تازه غذا تمام شده بود که پسرک یادش افتاد بخشی از نقاشی نیازمندِ رنگ صورتی است. و مشکل اینجا بود که نداشت.مداد صورتی نداشت.و شروع کرد به گریه و زاری.آنقدر زار زد و اعتراض کرد و گریه کرد که تمام داشته های یکی مثل من رو برد زیر سوال.آنقدر داد زدم و توی سرم خودم کوفتم تا دیدم خوابم و گوشی اندرویدی من گوشه ای محافظ صفحه اش شکسته و کنارم افتاده.خیلی خیلی خسته ام.
و هنوز سرم درد می کند.
دارم همه چیز رو باز مرور می کنم و مانده ام تاوان کدام بخش از کوتاهی هایم را میدهم که پسرم اینقدر دردآور و وحشتناک زجرم می دهد.
خسته ام.