گاه‌نوشت‌های یک زریر
گاه‌نوشت‌های یک زریر

گاه‌نوشت‌های یک زریر

پاییزانه


و چه پاییزی بود امسال . پر از عاشقی‌های نداشته . پر از رقص برگ‌های همان درخت روبروی اداره .
و گاهی هم پر میشد از بغض . میشد گریه و آه . میشد رفتن های بی دلیل .  میشد هِی روزگار .
اما با همه‌ی بردن ها و رفتن‌ها ، باز دلدادگی آموخت من را .
و چقدر زیبا بود امسال .
دو شاخه نرگس دوست داشتنی که آمیخته بودند به عطر مریم . چقدر هوایی میشه بعضاً دل آدمی .
تمام کودکی ها ، با شیطنت های زیبایش امسال مهمان دل پاییزی من بودند .
و می‌گویند امروز آخرین روز پاییزهای دهه‌ی نودی من هستش .
آخرین روزش برای من دیروز بود .
با خیابان های پر از مهر شیراز .
با ماشین های پشت سرم که هی اعتراض میکردند و چراغ می‌زدند .
و نمیدانم ایراد کار من کجا بود ؟!!
به گمانم آدم های این زمانه عاشقانه راه رفتن را فراموششان شد .
و زمستان مستانه می‌آید .
همه‌اش مبارک باشد

ری‌را

سلام ری‌راااا ! 
خوابت خوش .
چه بارانی است . و میدانم که چقدر قند دلت آب می‌شود با صدای پایش. 
من را که بیدار کرد .
اصلا این بی‌مروت باران !  انگاری آمده تا هی درس عاشقی را صدا بکشد و هجی کند.
و چه بویی هم دارد . به گمانم زلف های توست، همانهایی که بالای پیشانی ت می‌رقصند. 
و وای اگر خیسی زلف یار و دلتنگیِ نمناکِ باران را خدا آمیخته باشد . 
خوش بخوابی ری‌راااا...
و فردا را از پنجره اتاق‌ت تمام عشق‌بازی امشب باران را نفس بکش . 
و بدان دلی آن دورتر ها هی به یادت تمام خیابان های شهر را به خیالش قدم می‌زده.

مریمانه

تنهایی آدم ها انگاری دست خودشان نیست. بعضی‌ها مثل اینکه تنها به دنیا آمده‌ایم . تنها نفس کشیده‌ایم ، تنها درد را فهمیده‌ایم و تنها خودمان را به آغوش کشیده‌ایم . 

گاهی اما در میان تمام آدمک‌های در آمد و رفتِ زندگی، انسان‌هایی پیدا میشوند که گویا سالها با آنان زیسته‌ای. انگاری همین دیروز روی برگه‌های کاهی نامه‌ی عاشقانه برایش نوشته‌ای و در پس کوچه‌ی نگرانی منتظرش بودی تا رخ بگرداند سمت نگاهت. بدی زندگی همین است . خیلی وقت ها این تو نیستی که انتخاب میکنی . خیلی جاهای این زیستن دیکته‌ی بودن و شدن است .

از تنهایی می گفتم . از تمام بهارهایی که هیچ لذتی در سبزه‌هایش نبود . از پاییزهای دلهره آور و از زمستان های سرد . سرد با آن چکمه های سرخ همیشه سوراخ . 

و این حجم ترسناک بی‌ذوقی ، آخرش جمع میشود میانِ دل کوچک من و می‌شود غم . 

جوری که دیگر بلد نیستی خوب زیستن را برقصی. کودکانه هایت میرود پی کار و کمک و آدم بزرگ شدن. 

و کم‌کم از آدم‌ها گریزان می‌شوی . قلب کوچکت را قاب میگیری و تمام خوشبختی را مچاله می‌کنی به زور میان همان قاب و سفت بغلش میگیری نکند که کسی دستش زَنَد.

و اینگونه روزگار طی می‌کنی . 

اما زندگی همیشه‌اش یک جور نمیشود باشد. در زندگی گاهی خدا لطف های غریبی را نصیب آدمی می‌کند. 

گاهی انگار قصه‌های زیستن را شهرزادی باید . 

و هی یادت بیاورد که بودن که همه‌اش سگ‌دو زنی برای ماندن نیست . یادت دهد گه‌گُداری هم باید دلی به عشق زد . باید سرخ شد. بایستی لرزید و چون پسرک ۱۶ ساله هی قلب کوچکت بتپد. 

و چه لذیذ است این عشق . 

و هی عاشقانه قصه بگویَدَت . و باز تو یادت بیاید که همیشه فقط پدر بوده‌ای . تو حتی برای مورچه‌های بچه‌گی ، برای بره‌های بی مادر ، برای عروسک های خواهرت هم پدر بودی و بزرگتر که شدی برای مادر نیز پدری کردی . و چقدر تنها می شوند آنهایی که همیشه باید بزرگ می‌بودند . 

تمام این سال های بی‌خوشیِ تو می شود تجربه هایی که تو را مَرد کرده‌اند. جوری که دیگر از مرگ چندان هراسی نداری اما از لطافت معصومانه یک زن گریزانی .  

شهرزاد پاک قصه‌های بودن و شدن، می شود یار روزهای بی‌رنگی و قاب مچاله دلت را آبی آسمانی رنگ میکند . 

صبح هایت را شبنم خیس گوشه شمشاد‌های آن کوچه می شود . 

اصلا شهرزاد همه اش می‌شود ذوق زندگی . 

و چه راحت می شود دوستش داشت . 

اما گاهی می‌گوید که دلش می‌لرزد. می‌گوید داشتنش برایش داشتن شده اما ... اما داشتنت برایش انگاری آنقدر ها که باید سرخی عشق نداشته . 

شهرزادِ نیکِ قصه های سیمانی اما حیف است که تنها میانه‌ی چند قرار عصر پاییزی باشد و آخرش که چی؟

که ببیند تَهِ برخی خواستن‌ها هیچ عشقی نیست . فقط می‌شود آن چیزی که نباید .

و دلت انگاری که میخواهد چیزی بگوید. و می‌گوید. 

می‌گوید که ترس‌هایی است که نمی‌داند چرا.

دلت می‌گوید که باید یاد بگیرد و نترسد . 

.

.

شهرزاد خوب قصه های سیمانی بعد از آن با کاکتوس مهربانی و آن سه گل قرمز بر شاخه هایش ، میانه‌ی لبخندهای مریمانه !  دوست داشتنی‌تر است . 

انگاری الان بیشترش می شناسم . 

انگاری آن ترس‌ها دورتر هستن. و چقدر دوست تر ، رفیق‌تر و عشق‌تر شده است . 

شاید چون خوب درک می‌کند . 

و خدا را شکر که هست . 

انگاری زندگی بوی شاخه‌ی مریم می‌دهد . 

و باز شکر که قصه‌های الانش آرام است و باحُرمت . 

و گاهی هنوز دلت تنگ آن صدا میشود .

صدایی  که نمی‌دانی چرا گفته است که قرار نیست دیگر باشد . 

اماصداها چقدر آرامت می‌کند. انگاری موسیقی بودن است و تمام نُت‌هایش خوبی‌هایی است که باید آن سال‌های دور  می‌داشتی.


و خدایا برای تمام داشته ها شکر .