از همان سالهای دبستان مزرعهی گندم درس بود.صفحاتش طولانی و میان تعطیلات مَلَسِ مدرسه حالگیری بود.مزرعهی گندم را که یاد میگرفتم بوی خاک تازه شخم خورده با تراکتورهای رومانی توی سرم بود.صدای کمباین و چَپَر و کاه.بوی ساقهی آفتاب سوختهی گندم میون خرداد گرمِ بیرحم.
خرداد سوزان.خرداد بهمنهای تیز.
چقدر تنهایی آدم لذتبخش است.تو باشی و آفتاب و خستگی و روزهای بلندتر از همیشهی بهار.
بهار شیراز گرمتر از تابستانش است. و وای از خردادش.
آن روزها هنوز به خیالم تمام جهان همان مزرعهی شخم خوردهی چند هکتاری بود.
چقدر بیانتها بود.تا آخر تَرَکهای خشک دستهایم ادامه داشت.و چقدر ساده بودم.
نه خیالبافی میدانستم و نه هوس.
همه عشق بود.
کاش همان روزها مرده بودم
دیگه حالم از همه بهم میخوره.
دیگه مراعات هیچ نفهمی رو نمی کنم.
هیچ کمکی بدون مزد از سمت من صورت نخواهد گرفت.
بذار این خدای ... هر فکری میخاد برا خودش کنه.
الان که این پست رو میزنم،از بس زیر آفتاب ملات چاق کردم دماغم سوخته،خودم سیاه سوخته تر و نزدیک 200 گرم گرد و خاک توی کل تنم.
اینم آخر و عاقبت مهندس کدنویس.
پی نوشت
- خوبی که از حد بگذرد/دوپاها خیال بد کنند.
- راستی این چند روز کارگری برای درآمد نبوده،داشتم کمک می کردم در راه خدا :)
کدنویسی اونقدرها هم بد نیست.اگه خدا بخواد به زودی خبرهای خیلی خیلی خیلی خوبی از کدنویسی در راه است.
کم کم دارم به این عینکه شک میکنم.
به همه ی حرفهایی که زدم و کارایی که کردم.
گوش محرم نیست.
حرفهات میشن چماق دست ملت.
پی نوشت:
- اصالت مهمترین مشخصه ی هر چیز ِ.دیشب این فوتبال خیلی اصیل بود.
تا کور شود هرکه نتوان دید. :)