من مانده ام که کی جواب دردهای این سیاه خانه را باید تسویه کنم.همین جایی که پر است از ناله های بدهکاری.همین جا.همین جایی که همه اش شده دعواهای مسخره ی زندگی با ما.شده پا درد،شده سر درد.شده زنده گی.
من مانده ام،میان خیلی چیزها مانده ام.یکی اش همین که کی میمیرم.پیش خودم فکر کرده ام فرار خوبی است مرگ.شاید دیگه میان آن قبر مزخرفتر از خود،صدایی جز آن دو گنده بک نباشد که هی میخان از نمازهات بپرسن،از غلط هایی که کردی.و باز من موندم و تعریف ها و صفاتی که از خدا میشه.من موندم شب اول قدر "جمیل" رو چجوری نشونت میدن.
و خیلی وقتها اصلا دنباله این داستان ها را نمی گیرم.من فقط میخام آروم باشم.زندگی کنم.
موندم کیان کار همین زارا.همین لبخندهایش،صبرهایش و هی نفرین می کنم خدا را،دین را و خیلی های دیگر را.همان خیلی هایی که باعث می شوند برای نان سر سفره همه چیز را توجیه کنی.همان خیلی هایی که نقش های زندگی امان را عوض کرده اند.
همان هایی که اینجا را به سیاه نامه کشانده اند تا زندگی نامه.
موندم یا مانده م،چا فرقی می کند.مانده ام میام همین روزهای خودم.شده ام آدامس چسبیده کف پیاده رو.
پی نوشت:
- الانی که دارم این پست را میزنم،باران میخواهد زمین را از جا بکند.هی می آید و هی میرود.
و من باز مانده ام که چرا من هنوز این وایرلسم قطع نشده است.
- راسی اینجا هم دارد هفت ساله می شود. :)
میون تموم اون وقتهایی که رنجشی نصیبم شده،همه چیز رو بردم زیر یه علامت سوال گنده.اونقدر گنده که خودمم زیرش جا شدم.میشم عروسک خیمه شب بازی برا چیزایی که میبینم.
اینکه خیلی از همون وقتها دنبال اینی هستیم که همه چیز رو خراب کنیم اونقدرها هم خوب نیست.این یعنی اینکه من ضعیفم.من حتی تاب ندارم بشنوم.و برا ارضای خودمون هی خودمون رو میخایم بزرگ کنیم،خاص کنیم.بگیم که هستیم.
اما وقتی هستی دیگه لزومی نداره که جار بزنی.
پی نوشت:
- خداوندا ببخش که کوتاهترین دیواری هستی که فکرهای کوتوله ی من بهش میرسه،تا هی بکوبمش تا خودم رو ارضا کنم به بزرگی.
کم کم دارم به این عینکه شک میکنم.
به همه ی حرفهایی که زدم و کارایی که کردم.
گوش محرم نیست.
حرفهات میشن چماق دست ملت.
پی نوشت:
- اصالت مهمترین مشخصه ی هر چیز ِ.دیشب این فوتبال خیلی اصیل بود.
تا کور شود هرکه نتوان دید. :)
کجایی زارا؟
دل من بترکد بس که نفهم است.از بس خیلی چیزهایش نیست.
از بس برایت تنگ شده است و تو هی مجبوری خودت را کوچک کنی.
به همه ی این سالهای عمرت،
به اون اسمی که توی شناسنامه ت خورده،
به وجدانت قسم که بدون پسته هم میشه نوروز داشت.
پی نوشت:
- به احترام نفس نوروز و نفی شکم پرستی خودمون و پول پرستی و شکم گندگی یه عده ی دیگه،لطفا امسال پسته نگیرید.
نمیمیرید به خدا.من تجربه اش رو داشتم و نمردم تا الان.
مثل بغضی که هیچوقت شورآب نمیشه،
مثل آهی که هرگز نفرین نشد،
مثل نخ سیگار خاموش بر لب،
مثل سایه ی پاییزی ام.
متن اصلی حذف شد.
پ.ن:همه چیز رو بهم میریزم.حتما. :)
پ.ن2:شاید این پی نوشت کمی طولانی بشه!!
خیلی از افراد وبلاگستان این دید رو دارن که اگه یه چیزی با پسوند دات کام(com) یه دات نت،یا دات آی آر(ir) باشه،یه سایت محسوب میشه!!
شاید آدرس اکثر سایت های معتبر اینچنین باشن،اما چیزی که مشخص میکنه آدرسی که الان مشاهده میشه سایت هست یا وبلاگ،محتویات هستن.
الان همین جایی رو که جنابعالی داری میخونی با آدرس www.3nafar.ir میتونی باز کنی.پس ما رفتیم شدیم سایت؟!!نه عزیز دل.اینجا بیشتر حالت روزنوشت یا خودنوشت داره.بیشتر شخصی نویسی توشه،دارای بایگانی وبلاگی هستش.توی بازدیدکننده فقط میتونی یه دیدگاه به هر مطلب ثبت کنی و نه بیشتر.پس اینا میشن همون تعریفی که از یه وبلاگ میشه.حالا بذار من دات کام داشته باشم.
فضای مجازی توی خیلی از کشورها رشد دهنده ست،جهت دهنده ست.اما ما اینجا فقط یه مشت بیسواد داریم که فقط بلند بیان روی یه وبلاگ دوتا برف ببارونن و باکس باز کنن و بگن خوش اومدی و . . . آخر کار بگن ما وب نویس حرفه ای هستیم.
هیچ کس وب نویس حرفه ای نیست.اینجا رو عرض میکنم.خسته شدم از بس آدمایی رو دیدم که هی مدعی تکنولوژی و فهم اون هستن اما هنوز وبلاگ رو مینویسن veblag و میخونن سایت.
خاستم چند تا از شاهکارها رو بذارم،دیدم به یه نصیحت بسنده کم بهتره.
دیشب هی توی وبلاگ های آپدیت شده ی بلاگ اسکای میچرخیدم.یه دفعه به یه وبلاگ برخورد کردم.اولین سطرهاش اینا بودند:
" صبورانه در انتظار زمان بمان ...
هر چیز در زمان خود رخ میدهد
حتی اگر باغبان ، باغش را غرق آب کند ، درختان خارج از فصل خود ، میوه نمیدهند ... "
چندبار دیگه هم هی خوندمش.اونقدر خوندم تا فهمیدم.درست همون لحظه ای که میخوندم گیر این mac OS بودم و هی به زور میخاستم دانلودش کنم.اما نمیشه.هیچی زوری نمیشه.فک میکنم اشکال اساسی م اینه که خدا رو نمی بینم.چون اون نیست پس میخام همه چیز رو خودم راس و ریس کنم.چون اون نیس هی میخام با خودم مشورت کنم،با خودم درد و دل کنم،از خودم راهنمایی بخام و . .. و آخرشم میشم این.
ماها همیشه به همه چیز شک داریم جز خودمون.
دیروز دفتر نرفتم.یه خورده خودمم گیجم.موندم چیکار کنم.اینروزا دنبال یه نفرم که تموم خریتم رو پیشش اعتراف کنم.
پی نوشت:
- آخ اگه این هکینتاش رو دانلود و نصب می کردم !! آخ. . :)
سلام زارا
آخرین حرفهایم با تو را یادم نیست.دیگر هر روزم را می شمارم تا شاید آن گوشی مشکی ام زنگ بخورد و بگوید هی فلانی کوله پشتی ات را جمع کن.این را بگویند و دیگر من از این همه صبر تو خجالت نکشم.تو فکر میکنی من ذره ذره ی آن خون های لعنتی را نمی بینم که مثل اشک می چکانی؟! نمی دانم الان چند صبح است که هیچ از خودم نمی خواهم جز لبخندهای از ته دلت را.
من می خندم زارا.هم می خندم هم می روم.آنقدر تا آن گوشی زنگ بخورد و بگوید بیا.بیا و بدو و بایست و یه چیزی بگیر.
تمام می شود این روزها.
ممنون که همیشه میخندی.
:)
شاید خنده دار باشه،اما به هر دلیل من نمیتونم از جایی که باهاش نوشتن رو شروع کردم دل بکنم.