از اتاق خوب محیط کار گفتم و از باغ کناری و قُمریهاش.
و چند روز پیش توی آبدارخونهمون متوجه شدیم یکی از همین قمری ها لونه کرده .
با چند تا چوب کوچیک، میون یه سبد میوه روی کابینت.
و جالب اینکه دو تا جوجه خوشگل هم داشت .
و من از تمام داشته هایم سیرم .
آنقدرها شدهاند که انگاری کولهپشی بچهگانهی من با آن بندهای پشمیاش روی شانههایم ردِ این همه راه رفتن را جا گذاشته.
آنقدرها که دیدن قُمری های باغ همسایه و عشق بازیاشان روی تیرک زنگ زده روشنایی دیگر حالم را خوب نمیکند .
داشته هایم سر ریز کرده. خورجین کهنهگی ارزشهایم رنگ و رویش را باخته . باخته به تمام رژ لب های سرخ روزگار.
باخته به تمام رفاقت های بی حاصل . باخته به یاورهای بی باور .
و من از تمام داشته هایم دلگیرم.
از ضمانت های بی پایان
از گریه هایی که فقط باید شنید
از پاهای پدر
از چشم های ملتمسِ به سرخی رفتهی مادر
از خویشی که خیش است
از دوستی که دست است. دستی برا گرفتن. گرفتن آنچه تو ذوق می نامی اش .
و شکر که زارا هست.
با آن چادر همیشگی.با لب های همیشه خندانش و با امیدی و اعتقادی که به من دارد .
و باز شکر که زارا هست که به تمام داشته هایم میارزد .
میدانی زارا ، با تو دیگر دلگیر آن عاشقی های نداشته نمی شوم . با تو حرمت پدر و برکت سفره و خندهی همیشگی و صبر و شکر را می آموزم .
و ممنون که هستی .
زمان هایی آدمی دلش گُر می گیرد. انگاری قلب کوچک ات را گرفته اند در بر و هی یادش می آورند که باید بگیرد.
انگاری زندگی نجواهای خائنانه را توی سرت داد می زند و توی کم گنجایش تنهایی خودت را تنگ تر در بر میگیری.
زندگی رویش شبدر کنار جوی شالیزار است. با بوی چمن خیس که سال هاست از یاد برده ای.
و چشم هایی که که کِز کرده تا ساق های زنانه را ببیند و غیرت ندانسته اش بجوشد و دلگیری بیشتری را هدیه آورد.
و به قول سهراب آنها را باید شست.
در تمام زندگیم سعی کردم صاف باشم و صادق . تا جایی که میشه دروغ نگم . ریاکار نباشم و نارفیق نبودم .
هر چیزی که ازم سوال میشه رو یاد میدم . و اصلا از اینکه مفید باشم لذت میبرم ...
اما کمکم دارم میبینم شیوهی رفتار من بیشتر نوعی حماقت محسوب میشه . خیلی ها سواستفاده میکنن و آدم های بیریشه شاخ میشن.
از تمام این سال ها که اینجوری رفتار داشتم خجالت میکشم . شرمنده خودم میشم ...
توی این جامعهی مریض نباید راست گفت . چون در هر صورت دروغ میشنوید .
دشمنی ها هم قدیمی شد. اینروزا هر روز روبروی تو می ایستن ، لبخند میزنن و سلام میکنن و گپ میزنن و پشت سرت زِرِ مفت.
پی نوشت :
- از امروز ( ۱۱ اردیبهشت ۹۹ ) سعی میکنم به اندازه نیاز هر فرد به وی اطلاعات بدم.
- تصویر مربوط به بوته خاری است که دلش نمیاد وقت بهار از دلبری گل ها چیزی کم داشته باشه .
چند سالی میشه که بهارها با ما سر ناسازگاری داره. لجن میشه و حرامزاده گی درمیاره. انگاری خدای لعنتی تاوان تمام ناسزاهایی رو که شنیده رو با من باید تسویه کنه.
بهار خرم شماها، با طبیعت سبز دوستداشتنی تون، شده عذاب بی خوابی های من .
حسرت یه ساعت خواب راحت. آرزوی یه آسودگیِ کوچیکِ خیال و دلخوشی همین داشته ها... اینا رویاهایی اینروزای من هستن.