در گردش است زمانه با آن گل هایی که ارمغان اند بسیاری را.در این میان تویی و بدبیاری هایت.
می دوی، می روی، دیده نمی شوی، عجیب پیدا نیز نمی شوی!
می خندی به تک تک لحظه هایی که آفریدی و دادی به زمانش و افسوس که خنده ات
تلخ می شود. تو مرده بودی؟!
دست و پای می زنی و خواهی که انسانی باشی نیک. گویا خواهان شیعه بودنی، اصلا توانی؟
آدم ها دل می دهند به گل هایشان و پیامک هایی که شیپور عشق می زنند و تو اندر عجب که . .
می خشکی بر جای، گیرایش نیستی و تنها خدایت را خواهانی.
به هر مکان آدمک هایی که آدمیان زندگی تو باید باشند و اصلا که گفته که آدمک اند.
سخن می رانی و آدم ها از گل هایشان می گویند و تو گل نمی خواهی .
تو شاید اما نمی دانم. آری! گم شده ای و خدایت این را داند و تو . . .
و تو نفس نمی خواهی.
و آدم ها باز از دل هایشان می گویند.آنها می گویند و تو کج فهم و شاید هم نفهم شده ای.
آرزومندی این را آیا؟ نه و تو عزیز نمی خواهی.
هنوز گمی .پس کدام کس می یابدت؟ می گیرد دلت و در اندیشه ای که اگر من نیز گلی . . .
نه، تو باز هم گل نمی خواهی.
خود خوب دانی که دردت نیست درد گل و نفس و عزیز! ! !
پس تو چه می خواهی و باز آدم هایند و نگارهایشان. آدم هایند و پیامک ها و آدم هایند و عشق.
درست گفتم آیا، عشق؟!!
و تو میمیری. حال دلت خواهد گفت. او توست. نه او بیش از این ها می نماید.
چه صفایی دارد او و کاش زودتر می مردی.گویند دل است ، اما ندیده اند که دل چیست
و تو نیز هم.
اگر می مردی می دانستی و تو شاید . . . یعنی می فهمی.
آری تو خدای خود خواهی، نه گل خاکی.
سلام
خواهان گلی باش که خارش به دستت نرود ...
موفق باشی
من کتابهای کلیله و دمنه و آثار عبدللطیف طسوجی و اشعار سهروردی رو خوندم ولی این قدر گیج نشدم.
بابا نمی خواد این همه متکلف و مصنوع بنویسی.
فقط بیویس آقایان م و ک گل داشتن جنبه می خواد.
سلام .
خیلی خوب است. ولی نخوندم و لی ادامه بده...
مزرع سبز فلک دیدم و داس مه نو
یادم از کشته خویش آمد و هنگام درو
سلام
زریر جان حالا که سال آخرتونه و تو این چهار سال حسابی خوشی هاتون رو کردین وگل هاتون رو چیدین و دیگه تموم شده پشیمون شدین و دیگه گل نمیخواین و به ماها که سال اولمونه این جور میگین.
اصلأ شاید حق با شما باشه و ما نمی دونیم.
به صلیبم نبستی تا در پندار دیوانگان قدیسی به چشم نیایم
در آتشم نسوزاندی تا ابراهیمی دیگر نباشم