گاه‌نوشت‌های یک زریر
گاه‌نوشت‌های یک زریر

گاه‌نوشت‌های یک زریر

چشمهاش

خب شاید بهتر این باشه که خیلی از چیزای خوبی  که من میبینه و میشنوه رو بایگانی نکنه.شاید بهتره که یه بارم بایسته و خوب نگاه کنه این سالهایی رو که هر روزش رو برا خودش فلسفه می بافت.روزهاش رو خوب یادشه،همش از اون اول دبیرستان شروع شد.اون زنجیر ساچمه ای با بند دسته ایش که کمی هم سوخته بود.رفت تا رسید به آزمون نهایی حسابان.همون روزا بود که من فکر کرد خیلی چیزا حالیشه.من رفت و جلوی دکه ی روزنامه فروشی ساعت ها ایستاد و خوند-اولاش حتی نمیدونست سانسور یعنی چی!!-من عاشق باربی ها شد.استدلالی که توی اونروزاش حتی سکون زمین رو هم ثابت میکرد،همون زنجیر ساچمه ایش بود.و من شروع کرد به دروغ گفتن ها به خودش...
اینکه اصالت موسیقی سنتی میتونه بهونه ی حرمت شکنی هاش یاشه،اینکه ماه رمضون رو هم میتونه روزه بگیره و هم سر کوچه تخمه بشکونه،اینکه دوست دختر رو میشه همون همسر موقت ترجمه کرد...رفت و شد یکی مثل همه.شد همونی که کتابخونه رو بهونه می کنه و میره، تا شاید پای لنگ یه نفر رو نبینه،من یادش رفت کی بود.
اونقدر خودش رو هل داد تا به بیست و یک سالگی رسید،حالا دیگه شده بود لرزون همه ی نعمتهای آیینه ای! آقای من خاست تا خلقت رو با قرآنی که حتی نمیفهمیدش ترجمه کنه!!! اما تموم این سالها فقط من بود و همون اراجیفی که وجدان نداشته ش رو آروم میکرد.خیلی چیزا رو دید،از spice گرفته تا نهج البلاغه.گم شد.میون اداهای خودش گم شد.یادش رفت که تم یه گوشی فقط برا یه جذابیت کوچولوی قشنگه،یادش رفت زیاد هم مهم نیست که بتونه یه فایل gif با 180 لایه بسازه.رفت توی حاشیه.رفت و رسید به اون دانشگاه لعنتی.بازم از یاد برد نگاه آفتابی با کلاه گاوچرونی ش رو.یادش رفت اپراتوری 95 بدون PC زیر درخت،یادش رفت که شبهاش پر بود از کتاب و نجوای شبانه،یادش رفت چه دلهره ی خنکی داشت وقتی افخمی می اومد،یادش رفت کتاب علوم پایین صفحه ی 50 نوشته بود "انرژی چیست؟".رویاهای قشنگش رو فروخت به قناعت.من قانع شد.به هر ناکسی رو کرد که شرفش رو به نیم مثقال فروخته بود.اون شب رو با سیگار مارلبرو خوب یادشه...
من قانع بیچاره رفت و شد مخلص خدا،شد برادر،شد نکبت،شد کفرگوی هر نعمتی که داشت.اونقدر رفت تا که گندید...
تا چشمهای سرخ زارا ش رو دید.من لرزید،خوابها دید.رفت و پشت همون زمین بلوکی کنار زمین ارتش خوب گوش کرد،خوب دید،..خنده های حافطی،چشم های زارا.
من زد و عینک شکوند،حالا چشم هاش رو گذاشته پشت قاب زارا.وای که چقدر زیبایی بود که نمی دیدش،چقدر آرامش بود میون صف های بانک،صف های اتوبوس،صف های امانت،صف های ورود . . .
حالا با این چشم هاش خوب میدونه تا کجا باید بره،خوب میدونه زندگی کجاس . :)
و شکر.

پ.ن:"احترام رو بهت تقدیم نمیکنن،احترام رو باید بدست بیاری."(نمیدونم دیالوگ کدوم فیلم بود)

پ.ن2: وَلَئِن سَأَلْتَهُم مَّنْ خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ لَیَقُولُنَّ اللَّهُ قُلْ أَفَرَأَیْتُم مَّا تَدْعُونَ مِن دُونِ اللَّهِ إِنْ أَرَادَنِیَ اللَّهُ بِضُرٍّ هَلْ هُنَّ کَاشِفَاتُ ضُرِّهِ أَوْ أَرَادَنِی بِرَحْمَةٍ هَلْ هُنَّ مُمْسِکَاتُ رَحْمَتِهِ قُلْ حَسْبِیَ اللَّهُ عَلَیْهِ یَتَوَکَّلُ الْمُتَوَکِّلُونَ (زمر: ٣٨)
« اگر از مشرکان بپرسی چه کسی آسمانها و زمین را آفریده است ؟ خواهند گفت : خدا . بگو : آیا چیزهائی را که بجز خدا به فریاد می خوانید چنین می بینید که اگر خدا بخواهد زیان و گزندی به من برساند ، آنها بتوانند آن زیان و گزند خداوندی را برطرف سازند ؟ و یا اگر خدا بخواهد لطف و مرحمتی در حق من روا دارد ، آنها بتوانند جلو لطف و مرحمتش را بگیرند و آن را باز دارند ؟ بگو : خدا مرا بس است . توکّل کنندگان تنها بر او تکیه و توکّل می کنند و بس . ».