من می دانم فردایم همین روزهاست،همین روزهایی مینشینم سرکوچه ی بی عاری و می گویم که این منم.
مینشینم و با خودم قول های بچه گانه میذارم تا شاید سر خودم را هم شیره بمالم.
میدانم که این ره که می رفتم به . . .
حالاهاست که حالم از خودم بهم بخورد.حیف این سه حرف م ، ر ، د
یک نفر که انگاری آن ذوق بچه گانه اش را هی سوسو می زند میان چشمایم،
یک نفر که هی می فهمد و می فهمد و می فهمید،آنقدرها که حالا من هم فهمیده ام.
من هم فهمیده ام این رنگ ها نیستند که تفسیر می کنند،این منم.
این روزگار نیست که هی می دود پاچه ی من بیچاره را مثل همان سگ هار پایین مزرعه میگیرد،
فکر کنم ترسم از آن دورها خیلی مشخص بود.
خب حالا برگشته ام تا یاد بگیرم که می شود باز همه چیز این زندگی را منتظر بود.
می شود با آن چراغ نفتی مزخرف باز خواند و شد مهندس...
حالا مهندس ....
پ.ن:اولین برداشت.{چقد همه جا اینقد تاریکه،باید زود بزرگ شم تا دستم به کلید برسه}