پاییز دلتنگی های کوچکم میان بی کسی بچه گانه ام بود.
پاییز،بوی خاک نم خورده میون سفره ی نان پدر بود.
پاییز،جشن سنجاقک گیری و گوجه(گرجه) چینی من.با چسبونک هایی که هی می خواروند و میخواروند.
پاییز من شده قصه ی تمام این وجودم.شده زندگی،شده مرگ.شده همون پسرک با موی خیسش.
شده همونی که هی بارون می اومد و هی دلتنگ پدر کنار دستی ش میشد.
پاییز من شده بازی کلاس دومی ها زیر درخت حیاط مدرسه.شده همان کاج کثیف وسط مدرسه.
پاییز من شده شب نشینی های من و مادر.شده قصه و قالی و گلیم و جاجیمش.
پاییز من شده مردونگی.شده سفر،شده غربت،شده لذت.
پاییز من گاهی هم شده لرز،شده همون ویبره ی وسط اتاق،شده اسفند و ذاغ مادر.
پاییز من شده کار،شده امید،شده رقص خنک مستی.
پاییز من شده پسر،شد بوی نرم نوزادی،شد قنداق چهارخونه ی امیرحافظی.
پاییزم رو دوست دارم خدا.