سه روز بیمار بودم. افتاده بودم توی خونه . آرزو کردم که کاش سالم باشیم و همیشه کار باشه . چقدر سخت گذشت این سه روز. الان خیلی بهترم. باران میآید. امروز بعد از بیخابی های توامان با تب و درد، میان نشیمن با صدای باران خوابیده بودم.
توی این شب های بیماری جور دیگه ای شده بودم. انگاری که دیگه از مرگ خیلی کمتر می ترسم. گویی خدا رو خیلی نزدیک تر میشه دید.