بعضی چیزهای زندگی شاید تعبیرش شود درد.شاید بیشترش آن بغض مسخره ی بزرگسالی را هی یادت می آورد.هی می گوید که چه چیزهایی همیشه آرزو می مانند.
اما باز این منم که هی تابلو نگاهم را بد جایی کاشته ام.
توی زندگی،میون همان بعضی چیزها اگر کمی خدا را ببینم بغض هایم بچه گانه تر می شود.تحمل خیلی چیزها راحت تر می شود.
می شوم همان کودک ده ساله ی جنگل های گیلانی که هنوز فرصت دیدارش را نداشته ام.
پی نوشت:
- خدایا شکر برای اسم هایی که توی صفحه دوم شناسنامه ام زندگی شده اند.
پنجشنبه 8 خرداد 1393 ساعت 22:56