بچه که بودم با مادرم میرفتم. هم پدر و هم مادرم دامداری میکردند. چوپانی میکردند.
بچه که بودم منم آویزان صحراگردیهای مادر بودم. همیشهی خدا، من بودم و مادر و به قولی دیگر هیچ.
سرگرمی من شده بود بازی با تمام آنچه که میدیدم. سرگرمی من شده بود تماشای مسیرهای مورچهای و خیلی که بیکار بودم اگر، دست به کار طراحی و راهسازی میشدم.
مادر برای همهاشان اسم داشت. برای تمام انواع مورچههایی که میدیدم. آرامترینها را پیاده مینامید. و من عاشق آرامش مورچههای پیادهام بودم. همه چیزشان آرام بود. .
.
و بعد از همهی اون سالها، حالا پسرکم شده معمار جادههای مورچهای. و چه علاقهای هم دارد.
دلم برای کودکیهایم تنگ میشود گاهی.
چقدر زود بزرگ میشویم !!
پینوشت:
- تصویر مربوط به گذر مورچههاست که پسرک با ذوق هنری خودش :) با اصرار و ساخت پل براشون ایجاد کرده.