گاه‌نوشت‌های یک زریر
گاه‌نوشت‌های یک زریر

گاه‌نوشت‌های یک زریر

مریمانه

تنهایی آدم ها انگاری دست خودشان نیست. بعضی‌ها مثل اینکه تنها به دنیا آمده‌ایم . تنها نفس کشیده‌ایم ، تنها درد را فهمیده‌ایم و تنها خودمان را به آغوش کشیده‌ایم . 

گاهی اما در میان تمام آدمک‌های در آمد و رفتِ زندگی، انسان‌هایی پیدا میشوند که گویا سالها با آنان زیسته‌ای. انگاری همین دیروز روی برگه‌های کاهی نامه‌ی عاشقانه برایش نوشته‌ای و در پس کوچه‌ی نگرانی منتظرش بودی تا رخ بگرداند سمت نگاهت. بدی زندگی همین است . خیلی وقت ها این تو نیستی که انتخاب میکنی . خیلی جاهای این زیستن دیکته‌ی بودن و شدن است .

از تنهایی می گفتم . از تمام بهارهایی که هیچ لذتی در سبزه‌هایش نبود . از پاییزهای دلهره آور و از زمستان های سرد . سرد با آن چکمه های سرخ همیشه سوراخ . 

و این حجم ترسناک بی‌ذوقی ، آخرش جمع میشود میانِ دل کوچک من و می‌شود غم . 

جوری که دیگر بلد نیستی خوب زیستن را برقصی. کودکانه هایت میرود پی کار و کمک و آدم بزرگ شدن. 

و کم‌کم از آدم‌ها گریزان می‌شوی . قلب کوچکت را قاب میگیری و تمام خوشبختی را مچاله می‌کنی به زور میان همان قاب و سفت بغلش میگیری نکند که کسی دستش زَنَد.

و اینگونه روزگار طی می‌کنی . 

اما زندگی همیشه‌اش یک جور نمیشود باشد. در زندگی گاهی خدا لطف های غریبی را نصیب آدمی می‌کند. 

گاهی انگار قصه‌های زیستن را شهرزادی باید . 

و هی یادت بیاورد که بودن که همه‌اش سگ‌دو زنی برای ماندن نیست . یادت دهد گه‌گُداری هم باید دلی به عشق زد . باید سرخ شد. بایستی لرزید و چون پسرک ۱۶ ساله هی قلب کوچکت بتپد. 

و چه لذیذ است این عشق . 

و هی عاشقانه قصه بگویَدَت . و باز تو یادت بیاید که همیشه فقط پدر بوده‌ای . تو حتی برای مورچه‌های بچه‌گی ، برای بره‌های بی مادر ، برای عروسک های خواهرت هم پدر بودی و بزرگتر که شدی برای مادر نیز پدری کردی . و چقدر تنها می شوند آنهایی که همیشه باید بزرگ می‌بودند . 

تمام این سال های بی‌خوشیِ تو می شود تجربه هایی که تو را مَرد کرده‌اند. جوری که دیگر از مرگ چندان هراسی نداری اما از لطافت معصومانه یک زن گریزانی .  

شهرزاد پاک قصه‌های بودن و شدن، می شود یار روزهای بی‌رنگی و قاب مچاله دلت را آبی آسمانی رنگ میکند . 

صبح هایت را شبنم خیس گوشه شمشاد‌های آن کوچه می شود . 

اصلا شهرزاد همه اش می‌شود ذوق زندگی . 

و چه راحت می شود دوستش داشت . 

اما گاهی می‌گوید که دلش می‌لرزد. می‌گوید داشتنش برایش داشتن شده اما ... اما داشتنت برایش انگاری آنقدر ها که باید سرخی عشق نداشته . 

شهرزادِ نیکِ قصه های سیمانی اما حیف است که تنها میانه‌ی چند قرار عصر پاییزی باشد و آخرش که چی؟

که ببیند تَهِ برخی خواستن‌ها هیچ عشقی نیست . فقط می‌شود آن چیزی که نباید .

و دلت انگاری که میخواهد چیزی بگوید. و می‌گوید. 

می‌گوید که ترس‌هایی است که نمی‌داند چرا.

دلت می‌گوید که باید یاد بگیرد و نترسد . 

.

.

شهرزاد خوب قصه های سیمانی بعد از آن با کاکتوس مهربانی و آن سه گل قرمز بر شاخه هایش ، میانه‌ی لبخندهای مریمانه !  دوست داشتنی‌تر است . 

انگاری الان بیشترش می شناسم . 

انگاری آن ترس‌ها دورتر هستن. و چقدر دوست تر ، رفیق‌تر و عشق‌تر شده است . 

شاید چون خوب درک می‌کند . 

و خدا را شکر که هست . 

انگاری زندگی بوی شاخه‌ی مریم می‌دهد . 

و باز شکر که قصه‌های الانش آرام است و باحُرمت . 

و گاهی هنوز دلت تنگ آن صدا میشود .

صدایی  که نمی‌دانی چرا گفته است که قرار نیست دیگر باشد . 

اماصداها چقدر آرامت می‌کند. انگاری موسیقی بودن است و تمام نُت‌هایش خوبی‌هایی است که باید آن سال‌های دور  می‌داشتی.


و خدایا برای تمام داشته ها شکر .


نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.