تنهایی آدم ها انگاری دست خودشان نیست. بعضیها مثل اینکه تنها به دنیا آمدهایم . تنها نفس کشیدهایم ، تنها درد را فهمیدهایم و تنها خودمان را به آغوش کشیدهایم .
گاهی اما در میان تمام آدمکهای در آمد و رفتِ زندگی، انسانهایی پیدا میشوند که گویا سالها با آنان زیستهای. انگاری همین دیروز روی برگههای کاهی نامهی عاشقانه برایش نوشتهای و در پس کوچهی نگرانی منتظرش بودی تا رخ بگرداند سمت نگاهت. بدی زندگی همین است . خیلی وقت ها این تو نیستی که انتخاب میکنی . خیلی جاهای این زیستن دیکتهی بودن و شدن است .
از تنهایی می گفتم . از تمام بهارهایی که هیچ لذتی در سبزههایش نبود . از پاییزهای دلهره آور و از زمستان های سرد . سرد با آن چکمه های سرخ همیشه سوراخ .
و این حجم ترسناک بیذوقی ، آخرش جمع میشود میانِ دل کوچک من و میشود غم .
جوری که دیگر بلد نیستی خوب زیستن را برقصی. کودکانه هایت میرود پی کار و کمک و آدم بزرگ شدن.
و کمکم از آدمها گریزان میشوی . قلب کوچکت را قاب میگیری و تمام خوشبختی را مچاله میکنی به زور میان همان قاب و سفت بغلش میگیری نکند که کسی دستش زَنَد.
و اینگونه روزگار طی میکنی .
اما زندگی همیشهاش یک جور نمیشود باشد. در زندگی گاهی خدا لطف های غریبی را نصیب آدمی میکند.
گاهی انگار قصههای زیستن را شهرزادی باید .
و هی یادت بیاورد که بودن که همهاش سگدو زنی برای ماندن نیست . یادت دهد گهگُداری هم باید دلی به عشق زد . باید سرخ شد. بایستی لرزید و چون پسرک ۱۶ ساله هی قلب کوچکت بتپد.
و چه لذیذ است این عشق .
و هی عاشقانه قصه بگویَدَت . و باز تو یادت بیاید که همیشه فقط پدر بودهای . تو حتی برای مورچههای بچهگی ، برای برههای بی مادر ، برای عروسک های خواهرت هم پدر بودی و بزرگتر که شدی برای مادر نیز پدری کردی . و چقدر تنها می شوند آنهایی که همیشه باید بزرگ میبودند .
تمام این سال های بیخوشیِ تو می شود تجربه هایی که تو را مَرد کردهاند. جوری که دیگر از مرگ چندان هراسی نداری اما از لطافت معصومانه یک زن گریزانی .
شهرزاد پاک قصههای بودن و شدن، می شود یار روزهای بیرنگی و قاب مچاله دلت را آبی آسمانی رنگ میکند .
صبح هایت را شبنم خیس گوشه شمشادهای آن کوچه می شود .
اصلا شهرزاد همه اش میشود ذوق زندگی .
و چه راحت می شود دوستش داشت .
اما گاهی میگوید که دلش میلرزد. میگوید داشتنش برایش داشتن شده اما ... اما داشتنت برایش انگاری آنقدر ها که باید سرخی عشق نداشته .
شهرزادِ نیکِ قصه های سیمانی اما حیف است که تنها میانهی چند قرار عصر پاییزی باشد و آخرش که چی؟
که ببیند تَهِ برخی خواستنها هیچ عشقی نیست . فقط میشود آن چیزی که نباید .
و دلت انگاری که میخواهد چیزی بگوید. و میگوید.
میگوید که ترسهایی است که نمیداند چرا.
دلت میگوید که باید یاد بگیرد و نترسد .
.
.
شهرزاد خوب قصه های سیمانی بعد از آن با کاکتوس مهربانی و آن سه گل قرمز بر شاخه هایش ، میانهی لبخندهای مریمانه ! دوست داشتنیتر است .
انگاری الان بیشترش می شناسم .
انگاری آن ترسها دورتر هستن. و چقدر دوست تر ، رفیقتر و عشقتر شده است .
شاید چون خوب درک میکند .
و خدا را شکر که هست .
انگاری زندگی بوی شاخهی مریم میدهد .
و باز شکر که قصههای الانش آرام است و باحُرمت .
و گاهی هنوز دلت تنگ آن صدا میشود .
صدایی که نمیدانی چرا گفته است که قرار نیست دیگر باشد .
اماصداها چقدر آرامت میکند. انگاری موسیقی بودن است و تمام نُتهایش خوبیهایی است که باید آن سالهای دور میداشتی.
و خدایا برای تمام داشته ها شکر .