سلام ریراااا !
خوابت خوش .
چه بارانی است . و میدانم که چقدر قند دلت آب میشود با صدای پایش.
من را که بیدار کرد .
اصلا این بیمروت باران ! انگاری آمده تا هی درس عاشقی را صدا بکشد و هجی کند.
و چه بویی هم دارد . به گمانم زلف های توست، همانهایی که بالای پیشانی ت میرقصند.
و وای اگر خیسی زلف یار و دلتنگیِ نمناکِ باران را خدا آمیخته باشد .
خوش بخوابی ریراااا...
و فردا را از پنجره اتاقت تمام عشقبازی امشب باران را نفس بکش .
و بدان دلی آن دورتر ها هی به یادت تمام خیابان های شهر را به خیالش قدم میزده.
یکشنبه 16 آذر 1399 ساعت 08:11