گاهی وقت ها چنان دلم از آدم ها میگیرد که مثل اینکه تفنگ چوبی بچهگی ام را شکسته باشند. دنیای عجیبی داریم . آدم هایش چه زود فراموششان میشود دیروز را .
شبی چون الان دلم از من گلایه میکند و به نظرم حق با او باشد. مگر آخر چقدر می شود هی توقع نداشت . مگر آخر چقدر می شود کوله پشتی بیخیالی را برداشت و میان کوچه ی دلتنگی درب دل ریرا را زد؟
وای ریرا ! ببخش که دل کوچک تو را هم تنگ فشردهام به خوناب دلتنگی هایم.
ببخش که تمام ناتمامم شدهای میان بهانهجویی های این دل ناصبورم .
آی ریرا ! به جانت که جانم شدهای .
به تمام رخ مهتابِ همین الان که خیره به چشم هایش مینگارم،قسم که دلت پناه خستگی هایم است .
ری را من میان دستهایت عاشقی میخوانم و میان لبهایت چه آرام میمیرم . من از خود میروم و میشوم تمامِ تو .
و چه دلم تنگ بود امشب .
ری را چقدر تو را امشب کم دارم .
کاش بودی و آغوشت میشد تمام داشته ی امشبم .
کاش آرام میان سینه های تو از دلتنگی هایم میگفتم و صدای قلبت را مرهم زخم های دنیا میکردم .
کاش چشم های بستهات را می بوسیدم و گم می شدم میان آن موج گیسویت .
چقدر بی تابم امشب .
ریرا آسمان را گفتهام سلامات رساند. گفتهام بگویدت دلم تنگ است چون تُنگِ کوچک ماهی قرمز هفت سین .
گفته ام بگویدت که دوستت داشتنت چقدر شیرین است.
بگویدت که نگارِ نگارههای دل تَنگِ زریر شدهای .
بگویدت که چقدر دوستت دارم .