گاه‌نوشت‌های یک زریر
گاه‌نوشت‌های یک زریر

گاه‌نوشت‌های یک زریر

مهتاب دلتنگی

گاهی وقت ها چنان دلم از آدم ها میگیرد که مثل اینکه تفنگ چوبی بچه‌گی ام را شکسته باشند. دنیای عجیبی داریم . آدم هایش چه زود فراموششان میشود دیروز را .

شبی چون الان دلم از من گلایه میکند و به نظرم حق با او باشد. مگر آخر چقدر می شود هی توقع نداشت . مگر آخر چقدر می شود کوله پشتی بی‌خیالی را برداشت و میان کوچه ی دلتنگی درب دل ری‌را را زد؟

وای ری‌را ! ببخش که دل کوچک تو را هم تنگ فشرده‌ام به خوناب دلتنگی هایم.

ببخش که تمام ناتمامم شده‌ای میان بهانه‌جویی های این دل ناصبورم .

آی ری‌را ! به جانت که جانم شده‌ای .

به تمام رخ مهتابِ همین الان که خیره به چشم هایش می‌نگارم،قسم که دلت پناه خستگی هایم است .

ری را من میان دست‌هایت عاشقی می‌خوانم و میان لبهایت چه آرام میمیرم . من از خود میروم و میشوم تمامِ تو .

و چه دلم تنگ بود امشب .

ری را چقدر تو را امشب کم دارم .

کاش بودی و آغوشت می‌شد تمام داشته ی امشبم .

کاش آرام میان سینه های تو از دلتنگی هایم میگفتم و صدای قلبت را مرهم زخم های دنیا میکردم .

کاش چشم های بسته‌ات را می بوسیدم و گم می شدم میان آن موج گیسویت .

چقدر بی تابم امشب .

ری‌را آسمان را گفته‌ام سلام‌ات رساند. گفته‌ام بگویدت دلم تنگ است چون تُنگِ کوچک ماهی قرمز هفت سین .

گفته ام بگویدت که دوستت داشتنت چقدر شیرین است.

بگویدت که نگارِ نگاره‌های دل تَنگِ زریر شده‌ای .

بگویدت که چقدر دوستت دارم .

نظرات 1 + ارسال نظر
ری رااا شنبه 14 فروردین 1400 ساعت 22:19

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.