گاه‌نوشت‌های یک زریر
گاه‌نوشت‌های یک زریر

گاه‌نوشت‌های یک زریر

من شکر می کنم

خداوندا شکر بخاطر شغل پاک و خوبی که دارم.بخاطر خانواده ام.سلامتی ام.فرزندانم.شکر بخاطر آنچه که زمانی آرزویم بود و حال مالک آنهایم.بخاطر آرامش آبی و خنکی دارمش.

خدایا ! شاید گاهی وقت ها بی انصاف می شوم،نق می زنم اما می فهمم که حالاها بدهکار شمایم.

نوروز ۹۳ مبارک

فکر کنم این آخرین پست سال ۹۲ باشه.توی این شش ماه اخیر که کمتر اینجا بودم ،خیلی چیزا یار گرفتم.من یاد گرفتم که هیچ چیز دنیای ما عوض نمیشه.همه چیز همون رنگه.تعادل همه جای دنیامون همیشه هست.اما این دیدگاه ماست که بعضی رنگ ها رو نشون میده.مثل عینک های uv ما با نگاهمون خیلی چیزا رو فیلتر می کنیم.ما خنده های کوچیک زندگی رو نمی بینیم.کم کم هی رنگ های کوچیک رو نمی بینیم و آخر کار می رسیم به یه طرح سیاه و سفید.
خود من بیشتر از همه رنگها خدا رو حذف کرده بودم.من صدای همین خروسی که الان هی وسط حیاط داره میخونه رو پاک کرده بودم.ابر بالای سر باغ رو پاک کرده بودم.حس خوب سلامتی،خنده های همیشگی،امید و امید و امید.من بیشتر از همه شون امید رو پاک کرده بودم.من خدا را فقط با اسم داشتم.حتی سر سفره ها هم یادم می رفت اسمش چی بود.
توی این شش ماه من خدا رو دیدم.بهار رو دیدم.زنبورهای بامبو با اون علاقه شدیدشون به رنگ های طلایی رو دیدم.با همین چشم های خودم دیدم که اسم جلاله ش معجزه اس.تنها کافی بود یه کم باور می داشتم.اما قسمت بد ماجرا اینه که ما هی فراموش می کنیم.هی یادمون میره.دیروز صبح چی خوردیم.چی گفتیم.این میشه که شکرهای نعمت کم کم عادت میشه و پس از صباحی نیز شکر،کفر میشه دیگه.باد میندازیم زیر بغل ناشسته مون و میگیم من.من بودم.من زدم.من درست کردم.من آفریدم.اونقدر من ها رو بلند داد می زنیم که باز یادمون میره دیروز صبح چی خورده بودیم.چی گفته بودیم.التماسهامون،اشکهامون و خیلی چیزای دیگه همگی از یاد میرن.
الان اول بهار.من اینجا وسط چند نفر.

و در آخر سال نو رو به همه تبریک میگم.ایشالا توی این سال بتونیم خودمون رو بهتر بشناسیم و دنیامون رو رنگی تر ببینیم.برا منم دعا کنید.دعا کنید لقمه حلال سر سفره خونواده م باشه.دعا کنید که لیاقت بندگی رو داشته باشم.

قدر

اون روز احسان علی خانی با ماه عسلش بدجوری حال ما رو گرفت.حالگیری که نمیشه بهش گفت،درواقع خیلی چیزا رو یادم داد.یه نفر که از اول عمرش فلج میشه،پا نداره،راه نمیره،از همه ی پله های عالم می ترسه و متنفره،همون یه نفر میاد و از ۱۸۶۶ تا پله ی برج میلاد بالا میره.با هر دردسری که هست بالا میره.

یه نفر که بهش گفتن تو تمومی،تو سرطان داری،تو میمیری.برگشته و گفته اینها همش حرفهای چند تا آدم مثل خودمه،گفته که میخاد زندگی کنه.و زندگی کرد.اونم با بچه ی ۸ روزه اش اومده بود.
احساس رضایت،خوشبختی و شکرگزاری ای که این دو نفر داشتن از ته دلشون توصیف می کردند،آدم رو از خجالت آب می کرد.یعنی فقط کافی بود یه کم شعور داشت،اونوقت بود که کنترل رو بر می داشتی و اون دکمه قرمزه رو می زدی.
به خودم که می رسم میبینم چقدر ناشکرم.چقدر نافهمم.من تمام خنده های خدای خودم رو اخم کردم.من تمام دفعه هایی که دست دراز می کرد تا دستگیرم باشه رو پس زدم.پس زدم و هی نشستم فکر های احمقانه کردم،قضاوت های احمقانه کردم.
چقدر من بی لیاقتم.
حالا هم شب های قدرش رو قدر نمی دونم.
شماهایی که اینجا رو میخونین.شماهایی که خیلی بیشتر از من میفهمین و هستین…
برا منم دعا کنین.