میدونی پسر،از وقتی تو به دنیا اومدی استرس رو یاد گرفتم،تازه فهمیدم بیخوابی چیه،فهمیدم چیزهایی مثل سردرد و پادرد و سینه درد هم هست،از وقتی تو اومدی نفهمیدم کی ریشهام سفید شدند.از وقتی تو اومدی از سادهترین چیزها هم میترسیم.از زندگی کردن میترسیم.
بس که تو بزدل و ترسویی.بس که بیملاحظهای.بس که کمفهمی.تو از همه چیز میترسی.تو از کفش پوشیدن،از راه رفتن،از غذا خوردن و کلا از زندگی کردن میترسی.
بعضی وقتا میگن اگه نبودی ما زندگی بهتری داشتیم آیا؟ و این سوال نهایت خفت میتونه توی زندگی تو باشه.تا اینجای کار رو باختی پسر.تو الان ۷ سال و ۶ روزت میشه.کاش وقتهایی که اینجا رو میخونی اوضاع فرق کرده باشه.
توی ۳۰ سالگی پیرم کردی پسر.
خداوندا شکر برای امروزم.
که همسفرم تو بودی و امیر و سلامتی.
و ببخشم که وقت هایی که درصد آدمیتم پایین می آید می شوم خود همان خر درون.
همان نفهمی که نه از حکمت های تو چیزی حالیش می شود و نه شکر داشته هایش را می داند.
تو ببخش.
پسر جان،خیلی وقتا برا یه کارایی از دست من و تو کاری ساخته نیست.این بخشی از زندگی همه ست.اینجور مواقع بهترین کار اینه که آروم بشینی و فقط نظاره گر باشی.گفتم فقط نظاره گر.یعنی نمیخواد برای حلش فسفر بسوزونی.
زندگی خودش بهتر از تو میتونه حلش کنی.فقط کافیه بهش اعتماد کنی.