گاه‌نوشت‌های یک زریر
گاه‌نوشت‌های یک زریر

گاه‌نوشت‌های یک زریر

بزرگ شدن

میدونی پسر،از وقتی تو به دنیا اومدی استرس رو یاد گرفتم،تازه فهمیدم بی‌خوابی چیه،فهمیدم چیزهایی مثل سردرد و پادرد و سینه درد هم هست،از وقتی تو اومدی نفهمیدم کی  ریش‌هام سفید شدند.از وقتی تو اومدی از ساده‌ترین چیزها هم می‌ترسیم.از زندگی کردن می‌ترسیم.

بس که تو بزدل و ترسویی.بس که بی‌ملاحظه‌ای.بس که کم‌فهمی.تو از همه چیز میترسی.تو از کفش پوشیدن،از راه رفتن،از غذا خوردن و کلا از زندگی کردن میترسی.

بعضی وقتا میگن اگه نبودی ما زندگی بهتری داشتیم آیا؟ و این سوال نهایت خفت می‌تونه توی زندگی تو باشه.تا اینجای کار رو باختی پسر.تو الان ۷ سال و ۶ روزت میشه.کاش وقت‌هایی که اینجا رو میخونی اوضاع فرق کرده باشه.

توی ۳۰ سالگی پیرم کردی پسر.

شکرانه


خداوندا شکر برای امروزم.

که همسفرم تو بودی و امیر و سلامتی.

و ببخشم که وقت هایی که درصد آدمیتم پایین می آید می شوم خود همان خر درون.

همان نفهمی که نه از حکمت های تو چیزی حالیش می شود و نه شکر داشته هایش را می داند.

تو ببخش.

خواب های شبانه

پسر جان،خیلی وقتا برا یه کارایی از دست من و تو کاری ساخته نیست.این بخشی از زندگی همه ست.اینجور مواقع بهترین کار اینه که آروم بشینی و فقط نظاره گر باشی.گفتم فقط نظاره گر.یعنی نمیخواد برای حلش فسفر بسوزونی.

زندگی خودش بهتر از تو میتونه حلش کنی.فقط کافیه بهش اعتماد کنی.
غرض از این نوشته هم نخوابیدن های جنابعالی توی این چند روز اخیر است.
گاهی از دستم در میره که مثل پشه بکوبمت به دیوار اما میگم نه،حل میشه.خودش حل میشه.