عاشورای حسین(ع) بود امروز.نمی دونم کجای راه رو باز دارم کج میرم.و من خوب میدونم که همه خوب اون باسن های توی ساپورت رو توی این مجلس عزای پسر زهرا(س) دیدن.
با دیدنش کاری ندارم اما با دوباره دیدنش چرا.با اینکه مغز کثیف من همه ی اونا رو برداشته گذاشته روی سرش و هی حلوا حلوا میکنه متنفرم.
گاهی هم شکر میکنم.شکر که خیلی ها بودن که دلم می خواست،چشام می چرخید اما باز برنگشتم.
دارم تمام تلاشم رو میکنم تا صاف باشم.صادق.راستگو.حداقلش اینجا.با خودم.تا یاد بگیرم بزرگ شم.
دارم تمام سعی خودم رو میکنم تا هی به این و اون برچسب نزنم.اول خودم.
سادگی صفایی دارد که هیچ ساپورتی نمی تونه لعابش باشه.
پ.ن:
- خداوندا دلم رو،خودم رو و زندگیم رو به تو میسپارم.
- سادگی ام آرزوست.