حالا خوب میدانم این چیزهایی که هی توی سرم وزوز می کند هیچ اسمی نداره.آره،همین صداهایی که بیشترشان از بزدلی است.همین ها هیچ اسمی ندارند و من خوب می دانم که آبشخورش همان قلم های بزک کرده است.همان هایی که چشم های پاچه بزی را می کشاند دنبال خودش تا شاید سیر شود.
خب آخرش که چه؟
حالا خوب می دانم تمام گم شده های این سالها همین جا بوده است.میدانی،فقط کافی است کمی مرد باشم.کمی آنطرفتر را هم ببینم.
این حوالی ها همه اش دارد می شود همان روسری سبز و طرح ترکمنی زارا.می شود همان صبوری هایش.همه ی آنچه او دارد و من سالهاست در آرزویش.
زندگی است دیگر.
خنده ام می گیرد.از خودم.از خود بی لیاقتم که هی می نشستم پای این همه مثلا تکنولوژی تا هی رنگی کنم دنیاها را تا نکند کسی استفراغ شخصیتم را روی فرش زندگی ببیند.
ای داد.هی مینشستم آن پشت و برای آن گوشی قاب می زدم.من سیاه بودم و آن بیچاره رنگی می شد.به گمانم چشم هایم هم همان روزها بود که دید من محرمش نیستم و کم کم رفت تا پشت ویترین دنیایش را ببیند.
خب.همه ی این تفاصیل می شود من.
همینی که سحر را چوب می زد از ترس مدرسه.همین که هی با بارون اسم ها یادش می اومد.
فک کنم کم کم با امیرحافظ دارد بزرگ می شود.