این منم یک زریر. پر از شیطنتهای پسرانه و تجربههای پدرانه. میان دستهای ریرا چشم به آغوش عشق گشودم. میان پاییز دلم را از خدا پسگرفتم و تمام دنیا را به اسمش صدا زدم . زودرنجم و نازک نارنجی اما سعی میکنم خدا رو میان آدمکهاش گم نکنم .
دستهام رو سپردن به دامن یار و جسورانه هر روز انگاری کلاه میکنم برای جنگ . آشوب دلم را موسیقی صداش ، صدای خدا میان مسیر پیادهروی و دیدنِ امید آدمیان ، آرام میکنه. نوشتن رو دوست دارم اما اندکی شیرازی تشریف داشته و حال نگارش رو زیاد ندارم . با اینجا سالها رفاقت دارم .
ادامه...
مبادا بگی خسته ام داداشی
زارا ، امیر و فاطیما را در دل داری ، پس خستگی را راهی نیست
و تو در دل ما هستی ، لطفا خستگی را با خود نداشته باش
چون ما میخواهیم خستگی ناپذیر باشیم
اتفاقا من ترجیح میدم زندیم رو دور شافل باشه و ناخوداگاه سورپرایز بشم
مبادا بگی خسته ام داداشی
زارا ، امیر و فاطیما را در دل داری ، پس خستگی را راهی نیست
و تو در دل ما هستی ، لطفا خستگی را با خود نداشته باش
چون ما میخواهیم خستگی ناپذیر باشیم
خداقوت...
خیلی خیلی ممنون آبجی.