گاه‌نوشت‌های یک زریر
گاه‌نوشت‌های یک زریر

گاه‌نوشت‌های یک زریر

پلیس،بازار و استخر

امروز صبح زود با یکی از دوستان رفتیم بازار کهنه فروش ها.وسط راه پلیس محترم ما رو نگه داشت.طبق معمول کمربند نبسته بودیم.یارو مدارک و گواهی نامه خواسته.گواهی نامه دوستم بین مدارک ماشینش بود.اما من رانندگی می کردم.آقا پلیسه مرتب داشت به گواهی نامه ی دوستم که هیچ شباهتی به من نداشت نگاه می کرد و می پرسید متولد چه سالی هستم.!!!

خلاصه به خیر گذشت.
برگشتنی هم با دودر کردن یکی از دوستان رفتیم استخر.
آی حالید :)
راسی در مورد استخر هول برتون نداره.در واقع یه حوضچه ی خیلی بزرگ هست که برای آبیاری زمین های کشاورزی استفاده میشه.با دو تا لوله سرد سرد تلمبه.بین دو تا روستا.

بعداً نوشت:
- این املای ما هم مرتب داره گند می زنه به همه چیز :). کلمه ی حوزچه به حوضچه اصلاح گردید. 

تعمیر لپ تاپ

خانوم فرنگ رو لپ تاپ داغونش رو آورده بوده برا تعمیر.البته خودش که نه،داده بود دوستش که ما رو میشناخت بیاره.
کل داده هاش فقط عکس بود.عکس از همه ی اون پول های بی زبونی که توی دیسکوهای فرنگ و دوبی و حتی آفریقا خرج کرده بود.
خانوم محترم فرنگ رفته حتی از خواسته هاش دقیق نگفت.
اونوقت روز تحویل هزار تا دلیل و عذر میاره تا  ۷۰ هزار تومن درخواستی من رو که دو روز وقت براش گذاشته بودم رو نده.
اینجور وقتهاس که می گم خوش به حال خودم.
این فرنگ نیست که آدما رو صاحب فرهنگ می کنه.آدم باید پدر داشته باشه.
خیلی ها پدرهاشون بیشتر از جلد اول شناسنامه شون رسمیت نداره.

گام های من

من خوب میدانم که همین حس هاست که تراشم میدهد.

همین حس هاست که فردای روزگار می شود من.

پس باید خیلی مواظب باشم.

حواسم باشد میان توهمات گم نشوم.

گم نشوم تا امید و نور و حس را گم نکنم.

زندگی همین جاست.کمی ادویه ی امید می خواهد فقط.

زندگی شانسی

خب اینکه خیلی ها چه چرت و پرت هایی بهت میگن اصلن مهم نیس.
مهم اینه که یاد بگیری همیشه چیزی باشی که باید و کار کنی که باید.
شرایط هیچ وقت کامل نمیشن تا اون چیزی که من یا هر کس دیگه ای دلش میخاد پیش بیاد.
محک بزرگ آدما همینه که منتظر شرایط نمونن.منتظر شانس نباشن.
کلا(کلن) زندگی بزرگترین شانسی هستش که به ما آدما داده شده.

پی نوشت:
-دارم روی چیزایی که میتونم تمرکز میکنم.این روزا روی یه سایته هستم.با آژاکس می ترکونمش. ;)
خدا کنه امروز بتونم لیست ها رو اونجور که دلم میخاد در بیارمش.

زمان

دیشب هی توی وبلاگ های آپدیت شده ی بلاگ اسکای میچرخیدم.یه دفعه به یه وبلاگ برخورد کردم.اولین سطرهاش اینا بودند:

" صبورانه در انتظار زمان بمان ...

هر چیز در زمان خود رخ میدهد 

حتی اگر باغبان ، باغش را غرق آب کند ، درختان خارج از فصل خود ، میوه نمیدهند ...  "

چندبار دیگه هم هی خوندمش.اونقدر خوندم تا فهمیدم.درست همون لحظه ای که میخوندم گیر این mac OS بودم و هی به زور میخاستم دانلودش کنم.اما نمیشه.هیچی زوری نمیشه.فک میکنم اشکال اساسی م اینه که خدا رو نمی بینم.چون اون نیست پس میخام همه چیز رو خودم راس و ریس کنم.چون اون نیس هی میخام با خودم مشورت کنم،با خودم درد و دل کنم،از خودم راهنمایی بخام و . .. و آخرشم میشم این.

ماها همیشه به همه چیز شک داریم جز خودمون.

دیروز دفتر نرفتم.یه خورده خودمم گیجم.موندم چیکار کنم.اینروزا دنبال یه نفرم که تموم خریتم رو پیشش اعتراف کنم.


پی نوشت:

- آخ اگه این هکینتاش رو دانلود و نصب می کردم !! آخ. . :)

ما در

قصه همان بود.
مادر بود و خواب هایی که نبودشان شُکرهای عصرانه بود.
همه اش تقصیر اینجاست.
همه اش تقصیر این بودن است.


من

چقدر تنهام..

عشقای دبیرستانی

اون موزیک های مزخرف دبیرستانی با اون فکرای بچه گانه بودند که خراب شدن روی آینده م.این آینده ای که اگه الانم خوب راه برم میدونم لذت داره.

اون روزهای آشغال،اون افتخارهایی که مثل خر کیفورم می کرد.یه زنجیر ساچمه ای،یه کاپشن مزخرف پرواز با تودوزی نارنجی،یه ساک کوچیک آبی،یه کفش دست دوم تنگ،یه شلوار راسته،...

تف به بی فرهنگی....

پ.ن:خیلی وقتا آدما باید همه چیزشون رو ریست کنن.

پ.ن2:قبل ها فکر می کردم قشقایی یه فرهنگ بزرگ و ریشه داره،اما الان نمی دونم قبلا قشقایی ها جز دزدی چه غلط دیگه ای کردن،اینروزاشون که بجز یه مشت معتاد [...] چیز دیگه ای ازشون نمی بینم.


برداشت اول،بی هیچ

من می دانم فردایم همین روزهاست،همین روزهایی مینشینم سرکوچه ی بی عاری و می گویم که این منم.

مینشینم و با خودم قول های بچه گانه میذارم تا شاید سر خودم را هم شیره بمالم.

میدانم که این ره که می رفتم به  . . .  

حالاهاست که حالم از خودم بهم بخورد.حیف این سه حرف   م ، ر ، د

یک نفر که انگاری آن ذوق بچه گانه اش را هی سوسو می زند میان چشمایم،

یک نفر که هی می فهمد و می فهمد و می فهمید،آنقدرها که حالا من هم فهمیده ام.

من هم فهمیده ام این رنگ ها نیستند که تفسیر می کنند،این منم.

این روزگار نیست که هی می دود پاچه ی من بیچاره را مثل همان سگ هار پایین مزرعه میگیرد،

فکر کنم ترسم از آن دورها خیلی مشخص بود.

خب حالا برگشته ام تا یاد بگیرم که می شود باز همه چیز این زندگی را منتظر بود.

می شود با آن چراغ نفتی مزخرف باز خواند و شد مهندس...

حالا مهندس ....


پ.ن:اولین برداشت.{چقد همه جا اینقد تاریکه،باید زود بزرگ شم تا دستم به کلید برسه}