فردا آخرین روز نوروز امسالِ و باز زندگی برمیگرده به روال عادی. با پسر دیروز کتابخونه بودیم. خاطرات ناصرالدین شاه توی سفرهاش به فرنگ رو برداشت. پسر خدا رو شکر زیاد اهل مطالعه ست و تاریخ رو خیلی دوست داره.
هنوز گوشی موبایلم دایورت هست روی خط خاموش و فقط دارم از دیتا استفاده میکنم. بدترین چیز عید همین بی برنامهگی هاشه برام. ساعت خواب و بیداری مشخصی نداری و خیلی هاش هم برمیگرده به میهمانی های بی وقت دوستان. دیشب ۲:۳۰ خوابیدم و طبق روال همیشگی صبح ها نمی تونم زیاد خواب باشم.
امروز یه سر به پدر اینا می زنم. باید برای فردا برنامه بریزم که جایی بریم که اونا زیاد اذت نشن. چند روزی میشه که نتونستیم بهشون سر بزنیم. هر وقت کمی دیر میکنیم مادر زنگ می زنه و به بهانهای شروع به صحبت میکنه.
دستگیره سمت راستِ عقب دنا رو دیروز با پسر عوض کردیم. قیمت یه دستگیره پلاستیکی و دستمزدش حال آدم رو بد میکنه. موندم با این هزینهها آینده چی میشه. باید برنامهریزی بهتری داشته باشم. مخارج پدر اینا هم هست. حواسم نباشه زندگی سخت میشه.
ظهری خواب بدی دیدم. اینکه پدر گم شده بود. رفته بود. اصلا انگاری از اول نبوده. و هیچکس حتی جای خالیش رو هم سراغ نمیکرد. گفتم باید پذیرفت اما گاهی مرگ خودش به تنهایی نعمت بزرگی ست.
بیدار شدم. لپتاپ رو روشن کردم و شروع کردم به نوشتن. هنوز کمی گیجم. اما نوشتن خیال آدمی رو بهتر میکنه. مثل این میمونه که با خودت حرف میزنی و هی به خودت امید میدی.
هنوز گوشیم رو خاموش نگه داشتم. با امروز میشه سه روز . سه روزه که گوشی رو خاموش کردم اتفاقی نیفتاده. همهش شده بودم حامی محتاج به حمایت. شده بودم آرامش نیاز به آغوش .
دنیای خوبی نداریم. همه نیازمندیم. حتی سلام های ما هم حتی به طمع دلگرمی ساده ای نمی تونه عاری از سیاست باشه. و انتخاب تنهایی کمی ترسناکه. ولی واقعیت همینه. اینکه بودن و نبود من برای هیچکس جز خانوادهی خودم ذرهای اهمیت نداره. پس باید تمام خودم رو فقط برای اونا بذارم. برای هری کتاب بخرم.با دختر شیطنت کنم. حامی زارا باشم.ریرا را گل سپید اسفندی هدیه باشم.
باز یادم رفت که باید کمتر حرف بزنم. دوباره فراموشم شد که هر کسی محرم نیست. اینکه آدمها از خوشبختی ما ناراحت میشن و از عذاب و گلایهمندی ما سرخوش. همچنان یادم رفت که همیشه تنهاییم. اینکه خوشبختی قراریست میان من و خودم. دوباره شروع میکنم. هر لحظه سعی میکنم یادم باشه. و این میان صبور باید بود.
فرانسه ی عاشق هم گریه کرد.
امروز توی یه دور برگردون به چراغ زدن های دور یه رنو توجه نکردم و سریع دور زدم.موقعی که اون رنو از کنارم داشت رد میشد دوتا خانوم رو دیدم که نفر کنار راننده داره با دستان لطیفشون به من بیلاخ نشون میده.خیلی فکر کردم که چی میشه در جواب گفت اما به این نتیجه رسیدم که حیای یک زن مثل شرف یک مرد می مونه و توی جامعه ای که چنین رفتارهای ساختار شکن فقط بی حیایی رو نشون میده،بحث نتیجه ای جز بی شرفی نخواهد داشت.
وقتی زنی جوهره خودش رو از دست داده دیگه چیزی نمونده که متذکر شه.
خیلی دلم میخاست الان این چیزهای همیشگی را هی اینجا نوشخوار نکنم.هی مثل زن های چند پاره از خودم از زندگی و از خیلی چیزها ننالم.خیلی دلم میخاست مردانه تر آپدیت وبلاگ بزنم.مردانه تر حرف زده باشم و مردانه تر زیسته باشم.خیلی دلم میخاست الان از قدم های نخستین فاطیما بنویسم.از ادا اطوارهای طوطی وارش،از دراز کشیدن های پشت لپ تاپش.دلم میخاست از پسرک چموش فحش گوی خودم بنویسم.بنویسم که استاد منکرات است.بنویسم که خیلی میفهمد.دلش مثل خودش بزرگ است.درد را خوب می تواند هجی کند و سعی میکند با آن لهجه ی کودکانه اش مرحمی باشد بر آن.دلم میخواست از مسواک،از نماز،از تمیزی سوکت های استریج،...
...از کدهای دوست داشتنیphp،از درامد حلال،از خوشبختی های کوچکم و از خیلی بیشتر های دیگر بگویم.همان خیلی هایی که زندگیم را می سازند.اما خراب شد.امشبم خراب شد.شب را که چیزیش نمیشود!!!بهتر است بگویم امشب باز خودم خراب شدم.خراب همه ی آن سفیدی هایی که گندیده اند.همان چیزهایی که هزار هزار هزار بار هی نوشته ام و هی نوشته ام و هی نوشته ام.کاش خسته بودم.ناامیدم.مثل کودکی که چادر مادرش بین دستهایش گم شده.ناامیدم.دعایم کنید.
یکی از بچه های گل برام زحمت دانلود سه گیگ فایل iso لینوکس رو کشیدن و بنده هم در حال حاضر مشغول آماده سازی سیستم برای نصب dual لینوکس و ویندوز در کنار هم هستم.خیلی دوست دارم پست بعدی رو از لینوکس انتشار بدم.به هر حال سعی میکنم گزارشی از کل کار انجام شده توی یه پست براتون بذارم.
راستی امروز به کل از خودمم و فوتبال این روزهام به هم خورد.من و پسر خاله امشب در حرکتی که به شدت از روی ضعف و باخت شدید صورت پذیرفته بود سالن مسابقه رو بدون حساب دونگ خود ترک نمودیم تا بسوزد فلان جای هر آنکس که نتواند دید.
یه رئیس باحال داریم که همیشه میگه:"بچه ها من امروز قول دادم فحش ندم"
منم الان میخام همون جمله ی رییس رو تکرار کنم.اما مگه این همراه اول با اون بی ناموس بازی هاش میذاره آدم دهنش بسته باشه.
سه تا دکل ایرانسل حلقه مون کردن اون وقت نزدیک دکل همراه اول 30 کیلومتر اونورتره!
امروز برای اولین بار توی عمرم یکی بهم گفت حیف نون.
مثل همه ی اون چیزایی که هی میچسبوندم بهم و هی من میدویدم تا ثابت کنم اون نیستم،این بار هم میدوم.
اونقدر میدوم تا بهش بفهمونم حیف نون خودشه،باباشه،هفت جد و آبادشه.
من باید بدوم.
همه ی درس امروز من این باشد که یاد داشته باشم اصراف نکنم.
سرانه ی مصرف خنده هایم،حرف هایم و نگاه هایم را بدانم.
پ.ن:
- خدایا یارم باش تا محتاج جز تویی نباشم و کنارم باش تا ترسوی کوته دیده گی هایم نباشم.
- خدایا نفس بی عزت،بی تن بودنش بهتر است.به تو توکل می کنم.
یکی از بزرگترین زجرهای زندگی همینه که اطرافیات نفهمن چی میگی.نفهمن چی میخای.
بشینن کنار چند تا زغال نیمه روشن هی از بزرگمردی های نداشته شون بگن.هی از عقل و شعور نداشته شون.
یکی از بزرگترین زجرهای زندگی همینه.نفهمی عذاب قبر زندگی ت میشه.
دلم به حال خودم می سوزه.