از دیشب با خودم گفتم فردا قرارم رو کنسل میکنم و میرم زیارت.اول صبحی بانو گفت که دلش میخاد بریم زیارت.اولش جا خوردم اما چیزی بهش نگفتم.
با بچه ها رفتیم.پسر از خطوط قرانی دیواره های شاهچراغ می پرسید.بازارها رو هم گشتیم.باید حیاط بارونی شاهچراغ رو ببینید و بازارهای نمناک شیراز را.
بانو امروز انگشتر نقره برام گرفت.با عقیقی سبز و چهارگوش.با طرح طلب مدد از علی(ع).خیلی به دلم نشست و چه ذوقی میکرد بانو.
چه بارونی بود.موهایم زیاد خیس نشد و برای پدر نیز پیراهن دو جیب رنگ محرم گرفتیم و یه کمربند.
عصری دیدمش.حال پدر خوب بود.
شکر.
یاور همیشه مومن تو برو سفر سلامت
غم من مخور که دوری برای من شده عادت
امشب یکی از بهترین داداشهای گلم رفت. از وطنم رفت تا شاید فردای زندگی اش میان غریبههای انسانتر لبخند را آموخته باشد. دل کوچکم چقدر گرفته است. دنیای بی انصافی داریم. خوشبختیهایش چون بذرهای رقصان قاصدک میان باد است، تا اقبالت کجایت بنشاند.
رفیق فاب ما هم امشب رفت. رفت تا فراموشش شود چروکهای رو پیشانی اش. رفت تا فراموشش شود رنگ گیسهای مادرش زیر خاک وطن. رفت تا نبیند دستهای لرزان پدر و چشمهای گود افتادهاش را. رفت تا من و امیررضا و مابقی را نبیند میان کوچهی آوارگی. رفت تا خندههای فالودهایمان یادش نرود. و چه دلتنگیم ما.
این روزهای حسابی ها گیجم.صبح با باران شروع می کنم.با بخاری استارت می زنم و شب زمان برگشت کولر ماشین روشنه.پسر شب ها کمی ناآرومی می کنه.با خودم قهرم.کمی اوضاع خارج از دسترسه.
حیفم اومد امشب که دارم این وبلاگ رو تر و تمیزش میکنم از صدای نم نم بارونش نگم.
رنگ بندی حاشیه ی بنر با حاشیه محتوا هنوز با هم ست نیست.
خوابم میاد.میذارمش برا فردا شب.
من برم مسواک بزنم.
:)