دلم برای سادگی هایم تنگ شده!برای پاییز هایی که شب هایش شده بود ذوق زندگی برایم تا بنشینم کنار آن علاالدین نفتی و داستان های مادرم را هی به تکرار گوش کنم.یادش بخیر.آنروزها اتاق بزرگ خانه کاشی نبود.بیشتر شبیه حیاط خلوت خانه بود.یادمه آخرهای همان اتاق یک اجاق کوچک درست کرده بودیم.همیشه از خاکش بدم میامد.پر بود از پر و پشم و مو.اما دارهای قالی مادر شده بود فیلم آخر شب من.نمیدانم چه مرگی دارم که همان موقع ها هم کم خواب بودم.شعار همیشگی ام هم این بود که من بیشتر از شما زندگی می کنم.حیف که دیگر داستان های مادرم را نه من یادم است و نه خودش.و من دلم خیلی تنگ است.تنگ همان شب هایی که هی دلهره ی این را داشتم که قهرمان داستان های مادر چیزیش نشود.خوش به حالم بود.مادر پاهایش درد نداشت.کمتر دلهره و ترس داشت.پاییز آنروزهای من همه اش می رسید به خرمالو و انار.خیلی چیزها بود که نداشتم.یکی اش همین دورنگی های الانم،همین نفسهای محتاطانه ام.
خسته ام.خوابم می آید.....
همیشه همین حرف های تکراری بوده.
همیشه.از همون اولای همه چیز.
همیشه همین ترس از مردنت.
اینکه دست تو تنگه.تنگ بودن دست تو رو الان همه فهمیدن.
عزت نفست کجا رفت پس مرد؟
لای همان کفش های آباده ای که توی اون دبیرستان ابوذر بالشت خوابت بود؟
همیشه داشتنت سخت بود و گاهی نبودنت حتی آرزو.
حیف.هر چه بزرگ شدیم تو کوچکتر شدی.
خسته م.