ظهری خواب بدی دیدم. اینکه پدر گم شده بود. رفته بود. اصلا انگاری از اول نبوده. و هیچکس حتی جای خالیش رو هم سراغ نمیکرد. گفتم باید پذیرفت اما گاهی مرگ خودش به تنهایی نعمت بزرگی ست.
بیدار شدم. لپتاپ رو روشن کردم و شروع کردم به نوشتن. هنوز کمی گیجم. اما نوشتن خیال آدمی رو بهتر میکنه. مثل این میمونه که با خودت حرف میزنی و هی به خودت امید میدی.
هنوز گوشیم رو خاموش نگه داشتم. با امروز میشه سه روز . سه روزه که گوشی رو خاموش کردم اتفاقی نیفتاده. همهش شده بودم حامی محتاج به حمایت. شده بودم آرامش نیاز به آغوش .
دنیای خوبی نداریم. همه نیازمندیم. حتی سلام های ما هم حتی به طمع دلگرمی ساده ای نمی تونه عاری از سیاست باشه. و انتخاب تنهایی کمی ترسناکه. ولی واقعیت همینه. اینکه بودن و نبود من برای هیچکس جز خانوادهی خودم ذرهای اهمیت نداره. پس باید تمام خودم رو فقط برای اونا بذارم. برای هری کتاب بخرم.با دختر شیطنت کنم. حامی زارا باشم.ریرا را گل سپید اسفندی هدیه باشم.
باز یادم رفت که باید کمتر حرف بزنم. دوباره فراموشم شد که هر کسی محرم نیست. اینکه آدمها از خوشبختی ما ناراحت میشن و از عذاب و گلایهمندی ما سرخوش. همچنان یادم رفت که همیشه تنهاییم. اینکه خوشبختی قراریست میان من و خودم. دوباره شروع میکنم. هر لحظه سعی میکنم یادم باشه. و این میان صبور باید بود.