گاه‌نوشت‌های یک زریر
گاه‌نوشت‌های یک زریر

گاه‌نوشت‌های یک زریر

قدر

اون روز احسان علی خانی با ماه عسلش بدجوری حال ما رو گرفت.حالگیری که نمیشه بهش گفت،درواقع خیلی چیزا رو یادم داد.یه نفر که از اول عمرش فلج میشه،پا نداره،راه نمیره،از همه ی پله های عالم می ترسه و متنفره،همون یه نفر میاد و از ۱۸۶۶ تا پله ی برج میلاد بالا میره.با هر دردسری که هست بالا میره.

یه نفر که بهش گفتن تو تمومی،تو سرطان داری،تو میمیری.برگشته و گفته اینها همش حرفهای چند تا آدم مثل خودمه،گفته که میخاد زندگی کنه.و زندگی کرد.اونم با بچه ی ۸ روزه اش اومده بود.
احساس رضایت،خوشبختی و شکرگزاری ای که این دو نفر داشتن از ته دلشون توصیف می کردند،آدم رو از خجالت آب می کرد.یعنی فقط کافی بود یه کم شعور داشت،اونوقت بود که کنترل رو بر می داشتی و اون دکمه قرمزه رو می زدی.
به خودم که می رسم میبینم چقدر ناشکرم.چقدر نافهمم.من تمام خنده های خدای خودم رو اخم کردم.من تمام دفعه هایی که دست دراز می کرد تا دستگیرم باشه رو پس زدم.پس زدم و هی نشستم فکر های احمقانه کردم،قضاوت های احمقانه کردم.
چقدر من بی لیاقتم.
حالا هم شب های قدرش رو قدر نمی دونم.
شماهایی که اینجا رو میخونین.شماهایی که خیلی بیشتر از من میفهمین و هستین…
برا منم دعا کنین.