گاه‌نوشت‌های یک زریر
گاه‌نوشت‌های یک زریر

گاه‌نوشت‌های یک زریر

سنجاق قفلی

آخرین باری که امیرحافظ یه سنجاق قفلی در دست داشت ۲۴ ساعت قبل بود.
امروز سنجاق کذایی را در دماغ مبارک ایشان یافتیم.  :!:

شکیبایی و نماز

از شکیبایى و نماز یارى جویید. و به راستى این [کار] گران است، مگر بر فروتنان.

منبع تصویر و متن: قرآن بلاگ
پی نوشت:
- اینم از آخر و عاقبت رای ندادن به حاجی کیوان :) دیگه آب نداریم ما :(

جایی همین حوالی

زندگی را باید ساخت !

جایی همین حوالی درس هایی است که باید خوب از بر شد.خوب فهمید.چیزهایی که نباید ترس را با آن بهم زد.
همین حوالی باید خوب هوایی شد.باید رقصید.باید دوید.
این فکرهایی که دارد می آید… . این فکرها را باید ریخت توی همان سطل پسر.

زریر


حالا خوب میدانم این چیزهایی که هی توی سرم وزوز می کند هیچ اسمی نداره.آره،همین صداهایی که بیشترشان از بزدلی است.همین ها هیچ اسمی ندارند و من خوب می دانم که آبشخورش همان قلم های بزک کرده است.همان هایی که چشم های پاچه بزی را می کشاند دنبال خودش تا شاید سیر شود.
خب آخرش که چه؟
حالا خوب می دانم تمام گم شده های این سالها همین جا بوده است.میدانی،فقط کافی است کمی مرد باشم.کمی آنطرفتر را هم ببینم.
این حوالی ها همه اش دارد می شود همان روسری سبز و طرح ترکمنی زارا.می شود همان صبوری هایش.همه ی آنچه او دارد و من سالهاست در آرزویش.
زندگی است دیگر.
خنده ام می گیرد.از خودم.از خود بی لیاقتم که هی می نشستم پای این همه مثلا تکنولوژی تا هی رنگی کنم دنیاها را تا نکند کسی استفراغ شخصیتم را روی فرش زندگی ببیند.
ای داد.هی مینشستم آن پشت و برای آن گوشی قاب می زدم.من سیاه بودم و آن بیچاره رنگی می شد.به گمانم چشم هایم هم همان روزها بود که دید من محرمش نیستم و کم کم رفت تا پشت ویترین دنیایش را ببیند.
خب.همه ی این تفاصیل می شود من.
همینی که سحر را چوب می زد از ترس مدرسه.همین که هی با بارون اسم ها یادش می اومد.
فک کنم کم کم با امیرحافظ دارد بزرگ می شود.

مردانگی

خیلی وقتا من میخام باادب باشم،زندگی کنم.اصلا باشم.
اما حیف.خیلی از همین زمون ها فقط داری از روی ترس مودب میشی.از راننده تاکسی می ترسی تا باقی کرایه ات رو بخای.از فلان آقا می ترسی که بهش نمی گی کارت درست نیست.از فلان وبلاگ نویس می ترسی که با نظر موافق پاچه خواریش رو می کنی.از روبرو شدن با خیلی از تازه ها می ترسی و میگی که از موقعیت فعلی راضی هستی.
همه مون شدیم یه مشت بزدل.
خب مهم نیست که فلان اتفاق داره می افته،مهم نیست که من الان فلان حس رو دارم.این همه چرتکه انداختن توی زندگی هیچ تاثیر مثبتی جز خیانت به خودت،هیچ نداره.

آرامش تابستانی

خیلی خیلی آروم،گرم،با برکت.

فقط مردش رو کم داره.

پروانگی

خداوندا سپاس که زندگی را دارم با چشمهای رنگی تو نقاشی می کنم.
زندگی فقط زمانی هجی می شود که آشپزخانه اش عطر امید دهد.
مثل همان انارهایی که توی آن پاییز شد امید ماندن و خوب بودن.
تکیه گاه بودن خیلی وقتها خودش شادی می آورد و اعتماد.
اعتماد به خودت.به اینکه نه،زندگی اونقدر ها هم که غر می زنن بدک نیست.
به قول سهراب خیلی چیزها هست.
یاد من هم باشد که قبل از جرم قصاص نکنم.
پیش از حادثه عزا نگیرم.
اصلا خوبی این آفرینش به همین سوختن و زایش هاست.

تا نابودی ای نباشد،تا دیواری پایین نیاید،تا من خیلی چیزها را از دست ندهم،هیچگاه آنی که باید نخواهم شد.

زنذگی های ما



خب این خیلی خوبه که درست مثل یه مرد دستت رو بذاری روی پات و بدون هیچ فکری آبمیوه ت رو بخوری.
این خیلی خوبه پسر که همیشه اونی باشی که خودت دلت میخاد.نه اینکه من یا هر کس دیگه ای میخام.اما اشتباه نکن.زمانی این خاستن(خواستن) تو میتونه زیبایی رو بنویسه که من ِ پدر خاستن رو یادت داده باشم.شدن رو یادت داده باشم.

من خودم دارم یاد می گیرم.اصلا آدما باید همیشه یاد بگیرن.

یا خدا

امروز یه متن کامل در مورد یه خواننده ی غربی توی یکی از همین وبلاگ ها می خوندم.طرف اونقد حالات روحیش و ارتباطش با اون خواننده رو وصف کرده بود که فکر می کردی دستت انداخته.اما نه.واقعا همه چیز رو از ته دلش گفته بود.می دونین،من خیلی خجالت کشیدم.از خودم.از اینکه یه نفر از یه خواننده یه بت و خدا می سازه و من همین هایی رو که دارم هی خراب می کنم و خراب.
خب شاید بشه بهش گفت یه تلنگر.اینکه خدایی رو که اینقد کنارمه هی یادم میره.
من معذرت.
سلام خدا ؛)

نمیریم


سلام پسر.
الان چند روزی میشه که واکسن ۱۸ ماهگی ات رو زدی.افتاده بودی.مثل کسی که هی نگران چیزی باشه افتاده بودی و هی نق می زدی.
خوب یاد گرفتی که چرتکه ی خیلی چیزها رو لازم نیست بندازی.
من امشب قدم های لنگانت رو خوب شمردم.
همه چیز فقط تکرار چند اصل اولیه است.
اینکه خودت هیچ وقت نمیری.
همین.
پس زندگی.

وبلاگ نویسی

وبلاگ نویسی بعضی وقتا هم میشه که از بیکاری نباشه.

میشه که از پر دردی باشه.

از عقده ای بودن باشه.

از کوچیک شدن باشه.

از ذلت باشه.

صبر

برای خیلی چیزها فقط کافی صبور باشم.

این جوهره و ذاتی که هی ما آدم ها داریم دادش را میزنیم،فکرش را میکنیم،ذوقش را داریم،همه فقط کمی چاشنی واقیعت می خواهد تا همه ی خودش را بیاورد و یک جا خالی کند توی پیاده رو.

آنوقت است که می فهمیم چه گندابی شده درونمان.

من و قدم هایم

حالا دیگر خوب می دانم که این من نیستم که هی باید سعی بکند.خیلی ساده است.مثل همین gedit لینوکس.کافی است زبان سیستم را فارسی بذاری.همین.
من فقط باید اعتماد کنم و بروم.مابقی با اوست.
خیلی چیزهاست که نمی دانم.خب زیاد هم مهم نیست.من نیامده ام که همه چیزدان بشوم که.اما آنچه که می دانم باید لذت بخش باشد و زندگی آفرین.

دانستن های من باید به یک درد این بودن بخورد.یه جایی را جور کند.یک اتفاقی بیفتد.حالا این اتفاق خوب می شود یا بد را اوست که می سازد.به همان رنگی که من ایمان دارم.




منبع تصویر: اینترنت

پی نوشت:
- خداوندا ممنون برای راهی که روشنم می کند.ممنون برای این زندگی.من قدم هایم را برداشته ام اما خیلی چیزها را تو باید بسازی.من فقط می روم.
- :)

آبی

اینکه کجا را چه رنگی بزنم،مسئله است.

آبی.آبیِ امید و زندگی.

کمی باید آنسوتر را بنگرم.

همین :)


منبع تصویر: امید از Bandar Raffah


پی نوشت:

- خداوندا برای همه ی آنچه که اکنون هستم سپاست می گویم.

- برای دانلود تصویر در اندازه ی دسکتاپ تصویر بالا اینجا را کلیک کنید.

گام های من

من خوب میدانم که همین حس هاست که تراشم میدهد.

همین حس هاست که فردای روزگار می شود من.

پس باید خیلی مواظب باشم.

حواسم باشد میان توهمات گم نشوم.

گم نشوم تا امید و نور و حس را گم نکنم.

زندگی همین جاست.کمی ادویه ی امید می خواهد فقط.

مادرانه

خداوندا ! خود خوب می دانی که همه ی مرد گفتنهایم را مدیونم.

مدیون همان زن هایی که بیشتر از آنکه زن باشند،مادراند.



منبع تصویر:مادر و کودک از Nancy Pratt


پی نوشت:

-ممنون زارا برای این همه صبری که گاهی هم اشک می شود.

اینجا من و خودم

اینجا دیگر برای هیچ پدرسوخته ای جولانگاه نیست تا هی پز فرهنگ و ادبیاتش را بدهد.