گاه‌نوشت‌های یک زریر
گاه‌نوشت‌های یک زریر

گاه‌نوشت‌های یک زریر

من و خودم

خیلی دلم میخاست الان این چیزهای همیشگی را هی اینجا نوشخوار نکنم.هی مثل زن های چند پاره از خودم از زندگی و از خیلی چیزها ننالم.خیلی دلم میخاست مردانه تر آپدیت وبلاگ بزنم.مردانه تر حرف زده باشم و مردانه تر زیسته باشم.خیلی دلم میخاست الان از قدم های نخستین فاطیما بنویسم.از ادا اطوارهای طوطی وارش،از دراز کشیدن های پشت لپ تاپش.دلم میخاست از پسرک چموش فحش گوی خودم بنویسم.بنویسم که استاد منکرات است.بنویسم که خیلی میفهمد.دلش مثل خودش بزرگ است.درد را خوب می تواند هجی کند و سعی میکند با آن لهجه ی کودکانه اش مرحمی باشد بر آن.دلم میخواست از مسواک،از نماز،از تمیزی سوکت های استریج،...

...از کدهای دوست داشتنیphp،از درامد حلال،از خوشبختی های کوچکم و از خیلی بیشتر های دیگر بگویم.همان خیلی هایی که زندگیم را می سازند.اما خراب شد.امشبم خراب شد.شب را که چیزیش نمیشود!!!بهتر است بگویم امشب باز خودم خراب شدم.خراب همه ی آن سفیدی هایی که گندیده اند.همان چیزهایی که هزار هزار هزار بار هی نوشته ام و هی نوشته ام و هی نوشته ام.کاش خسته بودم.ناامیدم.مثل کودکی که چادر مادرش بین دستهایش گم شده.ناامیدم.دعایم کنید.

سادگی

عاشورای حسین(ع) بود امروز.نمی دونم کجای راه رو باز دارم کج میرم.و من خوب میدونم که همه خوب اون باسن های توی ساپورت رو توی این مجلس عزای پسر زهرا(س) دیدن.

با دیدنش کاری ندارم اما با دوباره دیدنش چرا.با اینکه مغز کثیف من همه ی اونا رو برداشته گذاشته روی سرش و هی حلوا حلوا میکنه متنفرم.

گاهی هم شکر میکنم.شکر که خیلی ها بودن که دلم می خواست،چشام می چرخید اما باز برنگشتم.

دارم تمام تلاشم رو میکنم تا صاف باشم.صادق.راستگو.حداقلش اینجا.با خودم.تا یاد بگیرم بزرگ شم.

دارم تمام سعی خودم رو میکنم تا هی به این و اون برچسب نزنم.اول خودم.

سادگی صفایی دارد که هیچ ساپورتی نمی تونه لعابش باشه.

پ.ن:

 - خداوندا دلم رو،خودم رو و زندگیم رو به تو میسپارم.

 - سادگی ام آرزوست.

خوشبختی

خوشبختی چیز جالبی است.فقط کافی است چشم هایت را ببندی و آرام بگویی مهم نیست.

من،پاییز و امیرحافظ

پسر تو یادت نمیاد و منم فکر نکنم بعد ها هم فرصت دیدنش رو داشته باشی.
تو یادت نمیاد.تو نمیدونی پسر پاییز که میشد اینجا پر میشد از کلاغ ها.همون بالای خونه.همونجایی که الان هرچی نگاه میکنی فقط یه دیوار بزرگه.
تو یادت نمیاد.پاییز اینجا پر میشد از سنجاقک هایی که اونقدر شاد به نظر می رسیدن که تو باورت نمیشد فقط چند روز عمر میکنن.
هی پسر.تو طعم گس خرمالو و انارهای باغ شیرزاد رو نچشیدی.
مراسم درو ذرت با او ماشین های سبز.همش من میرفتم او کنار.می رفتم ردیف ذرت ها و هی تماشا میکردم.
هر خونه پر میشد از بوی رب گوجه.اجاقهای هیزمی و اون دیگ بزرگ روش و ناخنک زدن ما بچه ها به سس در حال طبخ.
همین الانی که دارم مینویسم خیلی از هم سن و سالهام یادشون نیست.
پسرم تو سعی کن یاد بگیری تا لازم نباشم یادت بمونه.همه تلاشم برا این یادگیری اینه که مثل آدم های اون موقع دوست داشته باشی.مثل اون آدم ها صبر کنی.شاکر باشی.ساده ببینی.صاف باشی و زلال.
پسر دنیای الان تو پر شده از رنگ.اما دنیای دو کاناله ی سیاه و سفید ماها پر بود از چیزی که امروز میگن خوشبختی.
پاییز همیشه برام قداست داشت.با اون غروب های دلگیرش.با اذان موذن زاده.با شب هایی که هی بیشتر فرصت بود برا شب نشینی کنار علاالدین نفتی.
شبهاش با اون گلیم مادرم.
پاییزت مبارک پسرم.

آدمی

گاهی اونقدر دلت میگیره که یادت میره اشکی هم هست.
مثل اون مردی که خیانت و غرور و اجبار رو با هم داره.
پ.ن:خدایا بهش صبر بده.

زندگی جاریست :)

با سلام خدمت خوانندگان نداشته ی گل.
بالاخره تموم شد.اون چند ماه لعنتی رو میگم.همونی که هی میگفتم جاییه که از اینترنت و این چیزا خبری نیست.
و اما بعد :) . . ..
جاتون سبز هفته ی قبل رفتیم مشهد رضا.حسابی ها بود.خواستم فقط اونی نباشم که زمانی که دستش زیر سنگه دعاگو باشه.گفتم بی انصافیه که ندونم چه کس هایی بودن که دستگیرم بودن.
از تمام اونایی که میشناسم و یا حتی نمیشناسم و توی این مدت دعاگو و گاهی نگرانم بودند ممنونم.
خب همینا.
بازم میام.http://www.blogsky.com/saansiz/post/new

رشد

حالا برمی گردم و باز زندگی چند ماه گذشته م رو میبینم،متوجه میشم که هیچ چیز تغییر نکرده و اینجوری میشه که زندگی ها می پوسند.وقتی دید ما از زندگی همونه،شیوه زیستنمون همونه باشه و حتی محیط هم همون باشه اونوقت چه توقعی از تغییر و چه انتطاری از رشد داریم.اینها رو اینجا می نویسم تا فردای روزگار اگه برگشتم و خوندم ببینم که من منطقی تصمیم گرفتم.به قولی برای بدست آوردن چیزی همیشه باید یه چیز دیگه ای رو از دست داد و ما زمانی لایق اون رشد میشیم که جرات از دست دادن ها رو داشته باشیم.
اینها رو اینجا مینویسم تا فردا نگم ای کاش.

فاطیمای این روزها


خداوندا شکر برای تمام لحظه های با من هستی.شکر که نفهمی های من را صبورانه و با خنده نگاه می کنی.
خدایا شکر برای تمام داشته هایم.برای تمام داده هایت.
برای این روزها که شاید بیشترش عرق ریختن است.اما شکر. :)

پی نوشت:
- به آفتاب سلامی دوباره خواهم کرد :)

پلاستر و زندگی بنایی

بعضی از روزای تابستون که هوای شب ها ابری میشه و خوابیدن توی حیاط کمی تا قسمتی مایل به گرم وشرجی میشه،تصویر زیر اولین چیزیه که وقتی چشم هام رو باز می کنم می بینم.
خب همه  که مثل شما دوستان جان زیر کولری نیستند که :!:  :shock:
دلم براتون بگه که روز قبل برا پلاستر کردن یه ساختمونمون یه بنا گیر آوردیم در حد لالیگا.بنای مذکور هشت سال پیش عمل باز قلب انجام داده بود.پسر بزرگترش چند ماه بعد از این عمل معافیت از خدمت گرفته بود.این یعنی اینکه فاتحه ی پدر رو بخونید که بعد از این آدم بشو نیست.
اما پدر محترم یا همون بنای ما،به هرچی دکتر و آدم و طبیب و عطار و سفارش پزشکی هست یه میره ی بزرگ میگه و شروع می کنه به کار.الان هشت سال می گذره.دیروز ما چند نفری هر کاری می کردیم نمی تونستین به سرعت کار کردن اون ملات آماده کنیم.
بنای محترم ما بدنش رو نشونمون داد.از توی پاهاش رگ درآورده بودند و به قلبش پیوند زده بودند.سن این بنا هم نزدیک پنجاه و خورده ای بود.
خب اینا رو گفتم تا یه مقایسه ی کوچیک کنیم بین اراده ی آدم ها.یکی مثل خود من.یه سرماخوردگی رو اونقدر بزرگ می کنیم که نگو و نپرس.واقعا زندگی،نشاط و حتی دین رو باید از رفتار همچین آدمایی یاد گرفت.حالا تو برو فلان قدر پول بی زبون رو بریز توی حلق آدمای مفت خوری که هی میان و از انرژی مثبت و تفکر مثبت و راز  و این چرت و پرت ها می کنن توی اون مغزت.
بهش میگم اوستا تو با این همه کار سخت قلبت اذیتت نمی کنه؟ میگه آدم زنده باید کار کنه.میگه گاهی وقتا چرا اما چاره چیه.به خنده و با همون لحن بسیار شادش میگه تو میای یه پنچ تومنی بدی به من :mrgreen:
خب بی خیال.شماها هم برید سراغ همون سمینارها. :o

زیر نوشت:
- پلاستر یعنی صاف کردن سطوح مختلف دیوارهای آجری یا بلوکی با سیمان و ماسه.به زبان ساده تر همان سیمان کاری است :)
- ملات رو دیگه  اگه ندونین چیه یا دارین چسی میان یا اینکه خیلی …. هستین.

همسایه ی ما

یه خانوم همسایه ای داریم که ماشاالله دست همه رو توی انرژی مثبت از پشت بسته.کله ی سحر بیداره تا نصف شب.حیاط خلوتشون می افته پشت دیوار حیاط ما.یه اجاق قدیمی درست کرده و یه لوله کشی آب هم برا این سمت حیاط گذاشته.اجاق قدیمی همون هایی رو می گم که یه گودی با چند تا سنگ اطراف دارن.سوخت این اجاق هم خب چوبه دیگه.



جالب اینه که هر روز یه کاری میکنه.حالا شما از کباب بره بگیر تا پنبه ریسی.میتونین لباسشویی به شیوه ی هندی ها،کله پاچه پاک کردن،آبگرم برا حموم بچه ها رو هم بهش اضافه کنین.توی تمام مدتی هم که اونجاست یه بند حرف می زنه.اونم با تن صدای بالا.

.

.

خب دیگه برا چی هی دارین دنباله ی متن رو می گیرین؟!! اینا رو گفتن تا دخترای امروزی یاد بگیرن دیگه.
همسایه ی ما ۳۰ ساله است و تمامی داستانهاش معمولا طنز هستن  و همرا با صدای خنده. :)

پی نوشت:
-منبع این تصویر خودش داره چشم آدم رو درمیاره،پس دیگه لازم نیست اینجا من بنویسم.ولی از همه چیز گذشته وبلاگ یک عاشقانه ی مهدی عزیز یکی از بهترین بلاگ هایی است که الان شاید بشه گفت نزدیک ۵ یا ۶ سالی میشه که دارم دنبالش می کنم.
-از این تصویر بالایی فانتزی نسازین در مورد خانوم همسایه :) آخه میترسم یه روز شوکه بشید.

خواب های شبانه

پسر جان،خیلی وقتا برا یه کارایی از دست من و تو کاری ساخته نیست.این بخشی از زندگی همه ست.اینجور مواقع بهترین کار اینه که آروم بشینی و فقط نظاره گر باشی.گفتم فقط نظاره گر.یعنی نمیخواد برای حلش فسفر بسوزونی.

زندگی خودش بهتر از تو میتونه حلش کنی.فقط کافیه بهش اعتماد کنی.
غرض از این نوشته هم نخوابیدن های جنابعالی توی این چند روز اخیر است.
گاهی از دستم در میره که مثل پشه بکوبمت به دیوار اما میگم نه،حل میشه.خودش حل میشه.

نیسان،پیکان بار،لایی کشی

در ادامه ی روزنگاره هایم باید به عرض برسانم که در چند روز اخیر با نیسان محترم آبی خاله پسر شهر را به نظاره نشستیم و خیابان ها را صفایی دادیم دو چندان.
در قسمت بار هم باقی مانده ی آخرین بار بود.خب مگه بزغاله ی بیچاره نباید بره دسشوری(!!!) :)
تجربه:توی خیابون به هیچ وجه با یک نیسان و مخصوصا آبی که اتاق هم داره شوخی نکنید.باور کنید دور زدن ها توی بریدگی ها حسابی سخته.بهشون حق بدید.
در ادامه ی استخر رفتن هایمان نیز دو تا از دوستان میخاستن ریق رحمت را سر بکشن.خب خوش شانس بودن دیگه.
داستان پیکان بار هم به نوعی ابراز قدردانی است.به قول یکی از دوستان در مقابل نیسان عزیز که توصیف شد،پورشه ای بوده برای خودش.لایی کشیدن باهاش آی حال میده.
رقابت طلبی:حاضرم من با یه پیکان بار و شما با هر سواری مدل بالا توی هر خیابون شیراز کورس بذارم :)

و باز هم شب های قدر که من هیچگاه قدرشناسش نبودم.باز هم علی(ع) و نهج البلاغه ای که توی قفسه ی کتابهایم دارد هی خاک می خورد.
امشب را هوای ما را هم داشته باشید.بگویید خیلی دنبال اون خودش می گردد.همان خود آن سالها.بگویید کمکم کند تا یادم بیاید کجا گم شدم.
بگویید توی این سال ها همه چیز را دیدم.

قدر

اون روز احسان علی خانی با ماه عسلش بدجوری حال ما رو گرفت.حالگیری که نمیشه بهش گفت،درواقع خیلی چیزا رو یادم داد.یه نفر که از اول عمرش فلج میشه،پا نداره،راه نمیره،از همه ی پله های عالم می ترسه و متنفره،همون یه نفر میاد و از ۱۸۶۶ تا پله ی برج میلاد بالا میره.با هر دردسری که هست بالا میره.

یه نفر که بهش گفتن تو تمومی،تو سرطان داری،تو میمیری.برگشته و گفته اینها همش حرفهای چند تا آدم مثل خودمه،گفته که میخاد زندگی کنه.و زندگی کرد.اونم با بچه ی ۸ روزه اش اومده بود.
احساس رضایت،خوشبختی و شکرگزاری ای که این دو نفر داشتن از ته دلشون توصیف می کردند،آدم رو از خجالت آب می کرد.یعنی فقط کافی بود یه کم شعور داشت،اونوقت بود که کنترل رو بر می داشتی و اون دکمه قرمزه رو می زدی.
به خودم که می رسم میبینم چقدر ناشکرم.چقدر نافهمم.من تمام خنده های خدای خودم رو اخم کردم.من تمام دفعه هایی که دست دراز می کرد تا دستگیرم باشه رو پس زدم.پس زدم و هی نشستم فکر های احمقانه کردم،قضاوت های احمقانه کردم.
چقدر من بی لیاقتم.
حالا هم شب های قدرش رو قدر نمی دونم.
شماهایی که اینجا رو میخونین.شماهایی که خیلی بیشتر از من میفهمین و هستین…
برا منم دعا کنین.

پروژه

تصمیم گرفتم که کار کوچیک رو به مدت ۲۰ روز انجامش بدم.توی این مدت هم از تجربه هام و حس هایی که دارم هی بنویسم.
توی این ۲۰ روز یه سری از کارهایی رو انجام میدم که همیشه دوست داشتم انجامشون بدم.
از امروز هم شروع شده.
خب فعلا.

پی نوشت:
- راستی آمار بازدید ها و آمار نظرات این وبلاگ به هیچ وجه جور در نمی آد.مگر اینکه تمامی بازدیدکننده ها شیرازی باشند :)

مردانگی

خیلی وقتا من میخام باادب باشم،زندگی کنم.اصلا باشم.
اما حیف.خیلی از همین زمون ها فقط داری از روی ترس مودب میشی.از راننده تاکسی می ترسی تا باقی کرایه ات رو بخای.از فلان آقا می ترسی که بهش نمی گی کارت درست نیست.از فلان وبلاگ نویس می ترسی که با نظر موافق پاچه خواریش رو می کنی.از روبرو شدن با خیلی از تازه ها می ترسی و میگی که از موقعیت فعلی راضی هستی.
همه مون شدیم یه مشت بزدل.
خب مهم نیست که فلان اتفاق داره می افته،مهم نیست که من الان فلان حس رو دارم.این همه چرتکه انداختن توی زندگی هیچ تاثیر مثبتی جز خیانت به خودت،هیچ نداره.

پروانگی

خداوندا سپاس که زندگی را دارم با چشمهای رنگی تو نقاشی می کنم.
زندگی فقط زمانی هجی می شود که آشپزخانه اش عطر امید دهد.
مثل همان انارهایی که توی آن پاییز شد امید ماندن و خوب بودن.
تکیه گاه بودن خیلی وقتها خودش شادی می آورد و اعتماد.
اعتماد به خودت.به اینکه نه،زندگی اونقدر ها هم که غر می زنن بدک نیست.
به قول سهراب خیلی چیزها هست.
یاد من هم باشد که قبل از جرم قصاص نکنم.
پیش از حادثه عزا نگیرم.
اصلا خوبی این آفرینش به همین سوختن و زایش هاست.

تا نابودی ای نباشد،تا دیواری پایین نیاید،تا من خیلی چیزها را از دست ندهم،هیچگاه آنی که باید نخواهم شد.